
قصّۀ هفتم
چنگلپردردسر
بازیگوشی در اتومبیل
یلداشرقی
آقا خرسه کم کم رانندگی یاد گرفت و هر ازگاهی به جای عمو زحمتکش پشت
فرمان مینشست. البته عمو زحمتکش جرأت نمیکرد ماشین را تنهایی
دست آقاخرسه بسپارد، خودش هم کنارش مینشست و توی جنگل
مسافرکشی میکردند. تنها مشکل آقا خرسه شکمش بود که هی به
فرمان میچسبید.
آن روز صبح که آقا خرسه و عمو زحمتکش سوار ماشین شدند
و راه افتادند، بین راه خاله میمون و میمو را دیدند که کنار
خیابان ایستاده بودند. خاله میمون دست میمو را سفت گرفته
بود تا این طرف وآن طرف ندود. آقا خرسه آنها را که دید،
محکم پا را روی ترمز فشار داد و ماشین قیژ بلندی کرد و
ایستاد. عمو زحمتکش گفت: «یواش بابا،این جوری که دو روزه
ماشین داغونه.»
خاله میمون بعد از سلام و احوالپرسی در عقب را باز کرد و اول میمو را سوار کرد و بعد
هم خودش سوار شد. خاله میمون وقتی آقا خرسه را پشت فرمان دید، توی دلش خالی شد و ترس برش داشت
که نکنه آقاخرسه خوب رانندگی بلد نباشد و تصادف کند. میمو هم که رانندگی کردن آقاخرسه برایش جالب بود،
بلند شد و دست درازش را پشت صندلی راننده انداخت و سرش را دم گوش آقا خرسه برد و گفت: «عمو خرسه،منم
میخوام رانندگی یاد بگیرم.»
خاله میمون دست او را گرفت و کشید تا او را روی صندلی بنشاند. میمو سفت صندلی را گرفت و باز گفت: «عمو
خرسه،خُرخُر هم بلده رانندگی کنه؟»
آقا خرسه گفت: «نه خیر، رانندگی که کار بچهها نیست.»
عمو زحمتکش گفت: «اصلاً فکر رانندگی رو نکن، رانندگی کار آدم بزرگهاست.»
میمو گفت: «ولی عمو خرسه که آدم نیست.»
عمو زحمتکش گفت: «منظورم اینه که کار بزرگهاست.»
میمو خم شد روی شانۀ آقا خرسه و گفت: «من از فرمونش خیلی خوشم میآد که هی میچرخه. اگه میشد روش
بشینم و تاب بخورم، خیلی کیف میداد.»
میمو هی دستش را میبرد طرف فرمان آقاخرسه که کلافه شده بود و خوب نمیتوانست فرمان را بگیرد و کنترل
کند، گفت: «اِه میمو برو درست بشین سرجات، حواس منو پرت میکنی؟»
خاله میمون،میمو را گرفت کنار دستش نشاند و گفت: «میمو بچۀ بدی شدیها.دیگه با خودم نمیآرمت.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 62صفحه 28