مجله کودک 82 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 82 صفحه 9

این صحنه خیلی تعجب کرد. او،جعفر کذاب را خوب می شناخت و می دانست که آن مرد، فقط برادر امام بود و هیچ شباهت واقعی به امام نداشت. قاصد در این فکر بود که مردی خدمتکار از خانه بیرون آمد و از جعفر دعوت کرد تا بر جنازه امام نماز بخواند. جعفر از روی سکو بلند شد و به داخل خانه رفت.مردم همه به دنبالش رفتند. قاصد هم با بقیه روانه شد، و در حیاط خانه با چیزی که هرگز دلش نمی خواست ببیند، روبرو شد: پیکر بی جان امام پیچیده در کفن، روی زمین آرام گرفته و منتظر نماز خداحافظی بود. صف های نماز مرتب شد. همه آماده نماز ایستادند و جعفر دست هایش را بالا برد که تکبیر بگوید.اما در همین موقع پسری خردسال، با پاهای کوچکش پیش دوید و دست جعفر را گرفت و پایین کشید و با صدایی که همه شنیدند، گفت:«نه عمو! صبرکنید! من برای این کار، از شما شایسته ترم» دهان جعفر از تعجب بازماند و دست هایش که برای گفتن«الله اکبر» نماز بالا رفته بود، مثل مجسمه در هوا خشکید. مردم با کنجکاوی سرک کشیدند تا ببینند این کودک شجاع وبا هوش کیست. مهدی عمویش را به آرامی کنار کشید و خودش به جای او، در مقابل بدن پاک پدر ایستاد و تکبیرگفت: «الله اکبر.» پشت سر او همه با صدای بلند تکبیر گفتند و دلها از شوق و امید لبرزیز شد. قاصد امام، در حالی که به سختی این منظره را باور می کرد، نفس راحتی کشید و گفت:«خدا را شکر! این از نشانه اول!» مهدی(ع)، برجنازه پدرش نماز خواند و او را در جایی که وصیت کرده بود، به خاک سپرد. آن وقت به اتاق پدر رفت و سر جای ایشان نشست و قاصد پدرش را به نام صدا زد. قاصد، به سرعت خودش را به امام رساند و با ادب واحترام در مقابلش ایستاد. امام با صدایی آرام و مهربان گفت:«جواب نامه های پدرم را به من بده! » مرد قاصد پاسخ نامه هایی را که از مداین برای امام عسگری آورده بود، به فرزند خردسال او داد و دوباره در دل گفت:«خدا راشکر! این هم نشانه دوم!» در همین وقت چند مسافر از شهر قم رسیدند،که با خود مقداری پول و هدیه از طرف مردم آن شهر، برای امام حسن عسگری(ع) آورده بودند. آنها وقتی خبر شهادت امام را شنیدند، خیلی غمگین و ناراحت شدند و مدتی گریه و زاری و عزاداری کردند. بعد سراغ جانشین امام را گرفتند.خدمتکار، آنها را به اتاق امام برد و پسر خردسال امام را به مسافرها نشان داد. در این وقت، امام زمان یک بار دیگر شروع به سخن گفتن کرد و نشانی دقیق تمام آن کیسه های پر از پول و طلا را یک به یک گفت وشرح داد که در میان هر کیسه چقدر پول یا طلاست، و صاحب آن کیست و سهم هر کس چه قدر است و... مسافران قم و همه آدمهایی که در اتاق بودند، با تعجب چشم به دهان امام دوخته بودند و به سختی سعی می کردند جلوی ریختن اشک هایشان را بگیرند. حالا دیگر همه می دانستند که امام آینده کیست. در این حال، قاصد امام روی زمین به سجده افتاد و با صدای بلند گفت:«خدا را شکر،که مرا به امام و رهبرم راهنمایی کرد. هر چه آقایم گفته بود، راست بود، و این سومین نشانه است...» دوست، شهادت امام یازدهم شیعیان حضرت امام حسن عسگری (ع) راتسلیت می گوید.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 82صفحه 9