مجله کودک 82 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 82 صفحه 28

قصه دوست ماجرای پیغامی که هرگز نرسید نوشته ولفگانگ اکه ترجمه سپیده خلیلی «هوگو ویرمل» زندانی که او را «ویمی انگشتی» صدا می زدند، مرد با نمک و زودجوشی بود و در آن روز، وقتی که گاری لباس کثیف را هل می داد و از کنار سر نگهبان«هاوف» می گذشت، کوشش کرد که با دقت تمام، خصوصیت خود را به تایید دیگران برساند. او طوری رفتار می کرد که انگار یک عمر بود که از چنان کاری لذت می برد. اما این کار مامور را متحیر کرد به طوری که یک دفعه به او شک کرد و تمام حرکاتش را زیر چشمی پایید. و به این ترتیب از نظرش دور نماند که چطور «هوگو ویرمل» در حال هل دادن گاری، دوبار به راننده حمل لباس ها کاملاً چسبید. بیست و پنج دقیقه بعد، سرنگهبان «هاوف» در برابر مدیر زندان، دکتر «هوتر» ایستاده بود و یادداشتی را پیروزمندانه به او می داد. من یک نامه پنهانی در زندان پیدا کردم. آقای مدیر، همین الان موقع بار زدن لباس ها... دکتر «هوتر» درحالی که یادداشت را از دست او می گرفت پرسید: «کدام یک از مهمان های ما جرات نوشتن آن را داشته است؟» او جواب داد: «زندانی شماره صد و نود و دو «ویمی انگشتی» و وقتی نگاه سرزنش آمیز مدیرش را دید، زود جمله اش را اصلاح کرد: «منظورم «هوگو ویرمل» است. او می خواسته نامه را با ماشین حمل لباس به بیرون بفرستد. من از راننده پرس وجو و او را سرزنش کردم... قرار بود که او نامه را به دست برادر ویرمل در «نگزهایم» برساند...» شما با زندانی صحبت کرده اید؟ سرنگهبان هاوف کمی با شرمندگی به نشانه منفی سر تکان داد، به یادداشت اشاره کرد و گفت: «اول می خواستم با شما صحبت کنم، آقای مدیر... به خاطر رمزهای سری... باید اعتراف کنم، که من از آن نوشته ها سر در نیاوردم... شاید باید یک متخصص رمزخوانی بیاوریم، آقای مدیر.» دکتر هوتر لبخند زد. ولی هاوف عزیز، نگذارید این کلمه ها فریبتان بدهند... یک بار دیگر با دقت به این

مجلات دوست کودکانمجله کودک 82صفحه 28