
تنها و گرسنه است مثل تنهایی و گرسنگی بره ها ...
نریمان می خواهد هنگام برگشت خبر خوشی برای بره ها ببرد.
با پدر از دور احوالپرسی می کند...
گوسفندها مشغول بازی و چریدن هستند.
کاش می شد با آنها ازتنهایی و گرسنگی بره هایشان گفت.
به پدر می رسد به یکدیگر خسته نباشید می گویند.
پدر غذا را می گیرد...
بقچه را باز می کند و تعارف می کند
اما نریمان به یاد گرسنگی بره ها، چیزی نمی خورد و می خواهد شب با آنها غذا بخورد
پدر می پرسد: چرا چیزی نمی خوری؟ و نریمان از غم بزرگش می گوید. پدر خوشش آمده است که پسرش همه چیز را می بیند و حس می کند و با پسر از فصل های مختلف و حکمت خداوند صحبت میکند و این که شیر تازه برای آنها کافی است و دیگر این که آغل بهترین جایی است که فعلاً آنها می توانند به رشد کافی برسند بدون اینکه خطری آنها را تهدید کند.
با این همه پدر فکر میکند قلب پسرش به بزرگی و سبزی تمام دشت هاست.
پدر مطمئن است که پسرش چوپانی مهربان، دلسوز و عاقل خواهد شد. عاقبت از او می خواهد که مراقب گله باشد تا بتواند کمی استراحت کند.
نریمان با خوشرویی قبول می کند. و در این مدت به حرف های پدر فکر میکند. نریمان چوپانی کوچک و مهربان است که امروز وقتی برگردد، حرف های بسیاری برای برهها دارد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 82صفحه 15