مجله کودک 87 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 87 صفحه 9

غمخوارت باشم، و هر چه از دست یک خواهر بر می آید، برای بهترین برادرم انجام بدهم، افسوس و صد افسوس که نشد! شما آنجا در مرو... من در اینجا در شهر قم، در نیمه راه سفر، بیمار و ناتوان در بستر! هفده روز است که در این شهر غریب، در بستر بیماری افتاده ام و حالم هر روز از روز پیش بدتر می شود. شاید اگر می توانستم به سفر ادامه بدهم، الان در نزدیکی شما بودم... اما افسوس و صد افسوس...» معصومه (ع) برای لحظه ای سکوت می کند و به صداهای بیرون گوش می دهد. صدای پایی می شوند. بانو این صدای پا را می شناسد. صاحبخانه است که برای نماز ظهر به مسجد می رود. معصومه(ع) هفده روز است که صدای پای «موسی» صاحب این خانه و میزبان خودش را در همین ساعت می شنود و با آن به خوبی آشناست. هر بار که این صدای پا را می شنود، آرزو می کند که دوباره بتواند به مدینه برگردد و یک بار دیگر در مسجد پیغمبر نماز بخواند. موسی به مسجد می رود و دوباره همه جا ساکت می شود. و معصومه باز هم با برادر درد دل می کند: «رضا جان! کاش می توانستم تو را دوباره ببینم. یادم نمی رود آن روز که تو از مدینه می رفتی، چطور با همه خداحافظی کردی، و چطور از همه ما خواستی که برایت عزاداری کنیم! اما امروز می بینم که من زودتر از تو خواهم رفت و تو باید داغ من را هم تحمل کنی. آخر این چه ستمی است که به خانواده پیغبر خدا می کنند؟ یکی در مرو، یکی در مدینه، یکی در کوفه، و ... دختر غریبی هم در قم! ... خدا داغ مرا بر تو آسان کند، برادر! خداحافظ!» معصومه چادر سفیدش را روی سر می کشد و آرام می گیرد. یک ساعت دیگر زنهای شهر قم به رسم هر روز، برای احوالپرسی و عیادت از دختر پیغمبر به خانه موسی می آیند. ولی شاید تا آن وقت، روح فاطمه معصومه(ع) به آسمان پرواز کرده باشد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 87صفحه 9