مجله کودک 93 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 93 صفحه 12

قصه دوست دوربین دایی منصور عباس سعیدی آن روز داوود، موقع برگشتن از مدرسه به کارهای منوچهر فکر میکرد. صبح سر کلاس همه بچهها دور نیمکتی که منوچهر نشسته بود، جمع شده بودند. منوچهر هرچند روز یک بار، چیز تازهای به کلاس میآورد. یک روز چراغ قوه ضدآبی را که پدرش خریده بود، به کلاس میآورد و بار دیگر آدم آهنی اسباببازیی را که پدرش برای برادر کوچکترش خریده بود، به کلاس میآورد. امروز هم دوربین عکاسی را که خواهر بزرگترش خریده بود، به کلاس آورده بود و با آب و تاب از عکاسی کردن با آن صحبت میکرد. داوود خیلی دلش میخواست مثل منوچهر همیشه چیزهای جالبی به کلاس بیاورد و جلوی بچهها پز بدهد. ولی تا حالا نتوانسته بود چنین کاری انجام دهد. او در این فکرها بود که به خانهشان رسید. وقتی از پلهها بالا رفت، کفشهای آشنایی را پشت در آپارتمانشان دید. آن کفشها، کفشهای داییاش بود. داوود برای اینکه دایی منصور را غافلگیر کند، ناگهان در اتاق را باز کرد و با صدای بلند به دایی منصور سلام کرد. ولی یکدفعه از چیزی که میدید دهنش باز ماند. دایی منصور درحال عکس گرفتن از خواهر و برادر او بود. دایی منصور از دیدن داوود خوشحال شد و از او هم خواست که پیش بقیه بایستد که عکس او را هم بگیرد. بعد از اینکه آنها چندین عکس گرفتند، دایی منصور و داوود گوشهای نشستند و با هم مشغول صحبت شدند. شب بود و داوود تکلیفهایش را انجام داده بود و میرفت که آنها را در کیفش بگذارد، یک دفعه دوربین دایی منصور را روی میز تلفن دید. دوربین را برداشت و پیش مادرش که در آشپزخانه بود، برد و به مادرش گفت: ـ دایی دوربینش را جا گذاشته و یادش رفته آن را ببرد. کجا بگذارمش؟ مادر سرش را برگرداند و گفت: ـ خوب بگذار روی میز، من میروم و به دایی زنگ میزنم و به او میگویم که بیاید و دوربینش را ببرد. داوود دوربین را روی میز گذاشت و به اتاقش رفت و بعد از اینکه کتابهایش را در کیفش گذاشت، روی زمین دراز کشید و به فکر فرو رفت. با خودش گفت: «اگر بتوانم دوربین دایی منصور را به مدرسه ببرم، میتوانم با آن جلوی بچهها پز بدهم و مثل منوچهر با آب و تاب در مورد دوربین صحبت کنم.» داوود در این فکرها بود که به خواب رفت. صبح، موقع صبحانه، مادر گفت: ـ دیشت به دایی برای دوربینش زنگ زدم ودایی گفت دست به دوربین نزنید. امروز عصر میآید تا آنرا ببرد. چون فردا میخواهد فیلمهایش را چاپ کند. داوود از مادرش پرسید: ـ حالا دوربین کجاست؟ مادرش گفت: ـ دوربین را بالای یخچال گذاشتهام، نروی آن را برداریها ! اما داوود که به غیر از دوربین به چیز دیگری فکر نمیکرد، بعد از اینکه صبحانهاش را خورد، کیفش را برداشت و به آشپزخانه رفت. به بهانه آب خوردن، سراغ یخچال رفت و دور از چشم مادر، دوربین دایی منصور را برداشت و در کیفش گذاشت و خیلی سریع از آشپزخانه خارج شد. هنوز معلم به سر کلاس نیامده بود. داوود به منوچهر که در نیمکت عقبی نشسته بود گفت: ـ امروز دوربینت را آوردهای؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 93صفحه 12