مجله کودک 94 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 94 صفحه 11

شورای معلمان منیره فرهی اصل چند روزی بود که زینب بیشتر از بچههای دیگر نظر مرا به خود جلب کرده بود. در این چند روزه میدیدم و که زینب در وضع بدی به سر میبرد. دختری کسل و نامرتب شده بود. تکالیف درسی را مرتب انجام نمیداد. موهای سرش را شانه نمیکرد. ناخنهایش را نمیگرفت و مات و مبهوت بود. چند بار با او صحبت کردم. اما او کلمهای حرف نمیزد و گریه میکرد. تا اینکه بالاخره به او گفتم: «زینب جان، به مادرت بگو فردا بیاید مدرسه.» گفت : «مادرم نیست.» گفتم : « به پدرت بگو بیاید.» آن روز گذشت. فردا پدر زینب به مدرسه آمد. علت ناراحتی زینب را پرسیدم. او گفت که مادر زینب را طلاق داده است. علتش را پرسیدم، گفت: «او بیسواد است. زنی نامرتب است و به امور زندگی و بچهداری وارد نیست.» پرسیدم: «چند سال است که با هم زندگی میکنید؟» گفت: «هجده سال» گفتم : «چند تا بچه دارید؟» گفت: «۵ تا!» گفتم: « در ۲ یا ۳ سال اول زندگی متوجه مشکلات او نشدی؟» و بعد با او به نصحیت نشستم. با پدر زینب خیلی صحبت کردم. از او خواستم همسرش را به نهضت سوادآموزی بفرستد. در امور خانه هم به او یاری کند و به او فرصت دوبارهای بدهد. در همان حال زینب را در آغوش گرفتم و گریه کردم و از پدرش خواستم که یک فرصت دوباره به خانواده بدهد. روز بعد به کلاس رفتم. زینب با همان حال پریشان سرکلاس نشسته بود. بعد از ساعتی، مستخدم به کلاس آمد و گفت که آقایی در حیاط منتظر من است. وقتی به حیاط مدرسه رفتم. پدر زینب را دیدم. او گفت: «صحبتهای شما بر همه وجودم اثر کرد. الان همسرم در اتومبیل نشسته، میخواهیم به محضر برویم. من آمدهام از شما تشکر کنم و اگر اجازه بدهید به پایتان بیفتم که زندگی پنج فرزند مرا نجات دادید.» آن روز زیباترین روز زندگیام بود. زنگ آخر چشمهای باز زنگ مدرسه به صدا درآمد. معلم دستپاچه از کلاس بیرون رفت. بچهها ساکت و بیصدا برجایشان نشسته بودند. بابای مدرسه آمد و گفت: «مدرسه تعطیل شد. مگر شما خانه و زندگی ندارید؟» اما بچهها از جایشان تکان نخوردند. ناظم آمد و گفت: «عجب بچههایی! واقعا عشق شما به درس و مشق تحسینبرانگیز است!» مدیر آمد و گفت: «هزارآفرین! دانشآموز یعنی شما ! باید به رئیس منطقه گزارش بدهم.» اما بچهها همان طور مثل مجسمههای یخی به مدیر و ناظم و بابای مدرسه نگاه میکردند. و بعد روزنامهها نوشتند:«دانشآموزان یک کلاس، همه با چشمهای باز در خواب بودند!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 94صفحه 11