مجله کودک 94 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 94 صفحه 13

نور چشم و میوه دلم را دادم. حسن(ع) گفت:«مادرجان، بوی خوشی میشنوم که شبیه بوی جدم رسولخدا(ص) است.» گفتم: «آری عزیزم، پدر بزرگت در زیر عبار یمانی استراحت میکند.» پس حسن(ع) با شوق نزد پیامبر(ص) رفت و سلام کرد و گفت: «آیا اجازه میدهی من هم کنار شما به زیر آن عبا بیایم؟» پیامبر (ص) اجازه داد و حسن (ع) را چون نگینی برپای خود نشاند. در این زمان، فرزند دیگرم حسین(ع) وارد خانه شد و سلام کرد. من هم جواب جگرگوشه و پارهتنم را دادم. حسین(ع) گفت: «مادرجان، بوی خوشی میشنوم که شبیه بوی جدم رسول خدا (ص) است.» گفتم: «آری امید دلم، پدربزرگ و برادرت در زیر عبای یمانی کنار هم نشستهاند.» پس حسین(ع) بیقرار به سوی جدش شتافت و پس از سلام عرض کرد: «یا رسولالله، آیا اجازه میدهی که من هم در کنار شما باشم؟» پیامبر (ص) اجازه داد و دومین نگین مرا برپای دیگرش نشاند. در این حال، همسر محبوبم علی(ع) به خانه آمد و سلام کرد. من نیز جواب امیرمومنان و خلیفه پیامبر خدا را دادم. علی(ع) پرسید: «فاطمه جان، بوی خوشی میشنوم که شبیه بوی پسرعمویم رسول خدا (ص) است.» گفتم: «آری مولای من، پدرم و فرزندانت در زیر عبای یمانی گرد هم آمدهاند.» پس علی(ع) عاشقانه به سوی پیامبر (ص) شتافت و پس از سلام عرض کرد: «یا رسولالله، آیا اجازه میدهی که من هم در کنار شما زیر آن عبا باشم؟» پیامبر (ص) اجازه داد و علی(ع) را در کنار خود نشاند.در این زمان، من نیز دست از کار کشیدم و سراز پا نشناخته به سوی آنها شتافتم. معلوم بود که پیامبر (ص) مرا نیز در سایه عبای خود گرفت و در سمت دیگرش نشاند. پس با دستی مرا، و با دستی علی(ع) را به پهلو فشرد و بر موهای دو فرزندم بوسه زد. حالا ما پنج تن، یکی شده بودیم و در سایه آن عبای یمانی، بوی بهشت را میشنیدیم. انگار که آن سایبان، عبا نبود، عرش الهی بود. صدای بال فرشتگان به وضوح شنیده میشد و نسیم پروازشان، جانمان را نوازش میداد. در این زمان، بارانی از نور بر سر و روی ما میبارید. گویی خداوند به تحسین و احترام، به ما نگاه میکرد. فرشتگان حیرت کرده بودند. در این میان، جبرئیل به درگاه خداوند عرض کرد: بارالها، اینها مگر چه کسانی هستند؟ خطاب آمد: «مگر نمیدانی؟ فاطمه است و پدرش، فاطمه است و شوهرش، فاطمه است و فرزندانش!» پس جبرئیل، مشتاق وحیران به سوی ما پر کشید و گرد ما به پرواز درآمد. آن روز پدرم، ما چهار نفر را زیر عبای یمانی جمع کرد تا برای همیشه، اهل بیت خود را به آسمان و زمین معرفی کند. تا بگوید که ما هرگز از هم جدا نمیشویم، و دست هیچ زشتی و گناه، به گرد دامان ما نمیرسد. اما چرا خداوند در جواب جبرئیل، نام مرا گفت؟ چرا نگفت: «محمد و دخترش، محمد و دامادش، محمد و نوههایش؟» یا چرا نگفت: «علی و ...؟» این رازی است که جواب آن در دل دوستداران اهل بیت (ع) نهفته است. شما هم اگر دوستدار مایید، جواب آن را خواهید دانست. پس این داستان را بخوانید و به دیگران هم بگویید و با هم به راز آن فکر کنید. اصل این ماجرا به نام «حدیث کساء» در کتابهای دعا آمده است. ما آن را خلاصه کردهایم و کمی تغییر دادهایم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 94صفحه 13