مجله کودک 94 صفحه 29
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 94 صفحه 29

سرانجام کار آنها تمام شد و درحالی که قصههای قشنگی برای یکدیگر تعریف میکردند، به طرف خانه برگشتند؛ بیخبر از این که گرگی پشت سرشان کمین کرده است. ناگهان گرگ به طرف آنها حمله کرد و راسو را گرفت. راسو همین طور دست و پا میزد و میگفت: «ولم کن بدجنس، بگذار بروم.» خرس کوچولو شروع به کشیدن دم گرگ کرد. خارپشت گفت: «صبر کن ببینم، کجا؟ خرس کوچولو قویتر از توست.» گرگ از حرف او چنان خندهاش گرفت که راسو از دهانش افتاد و نجات پیدا کرد. خرس کوچولو فوری شروع به زدن نیلبک کرد. گرگ کوچک شد. خرس کوچولو گفت: «سزای کسی که بخواهد دیگران را بخورد، همین است.» گرگ گریهکنان گفت: «مرا این طور رها نکنید، قول میدهم دیگر حیوانی را نخورم. فقط گرسنه بودم.» خرس کوچلو گفت: «میخواهی تو را از موش هم کوچکتر کنم؟» موشهای جنگل غشغش خندیدند. راسو گفت: «قول میدهی یا نه؟» گرگ گفت: «قول میدهم، قول میدهم.» خرس کوچولو روی علفها نشست و در حالی که به بزرگ شدن گرگ فکر میکرد، نیلبک را به صدا درآورد. خارپشت گفت: «مواظب باش بزرگتر نشود.» اما چیزی نگذشت که گرگ پرید و به داخل جنگل فرار کرد. خارپشت فریاد زد: « فراموش نکن چه قولی دادی!» راسو هم گفت: «نبینم که دیگر این طرفها پیدایت شود!» خرس کوچولو گفت: «همه ما را نجات داد.» آنها خیلی خوشحال بودند. خرس کوچولو گفت: «باید جشن بگیریم.» همگی به خانه خرس کوچولو رفتند. خارپشت با گردوها بازی کرد و گفت: «چه جشن خوبی!» خرس کوچولو یک قصه تعریف کرد؛ آن را از مادرش شنیده بود. راسو هم نمایش اجرا کرد. نیمههای شب، خارپشت و راسو به خانههایشان رفتند. ماه میدرخشید و مهتاب آسمان را روشن کرده بود. خرس کوچولو دیگر از گرگ نمیترسید. آن شب او خوابهای قشنگی دید. پاسخ قصه ترجمه شماره گذشته: جواب: او کلاهش را جا گذاشته بود و در عرقگیر کلاه برگه جریمه همراه با یادداشتهای مهم و بیاهمیت پیدا میشد.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 94صفحه 29