مجله کودک 97 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 97 صفحه 13

برادرش همان! پس بهتر است برای قطع نشدن این پیوند پراز محبت برادری و خواهری! ما، هراز گاهی به دیدن ایشان برویم. البته رفتن ما به منزل عمه خانوم، میبایست تابع شرایطی باشد که عمه خانوم وضع میکردند. ماجرایی که میخواهم برایتان تعریف کنم، مربوط به یکی از همین دیدارهاست. در هر دیدار، پدر با توجه به اوضاع و احوال آن روز ما، از میان ما یکی دو نفر را برای ملاقات با عمه خانوم انتخاب میکرد و بعد از بررسیهای لازم، با خودشان میبرد. آن روز، قرعه به نام من و برادر هفتسالهام رامبد افتاد. هر دوی ما، خوشحال از اینکه میتوانیم عمه خانوم را ببینیم (دروغ چرا، به خاطر کلوچههای خوشمزه او بود) به دنبال پیدا کردن لباسهایی در شان مقام عمه خانوم، در اطراف اتاق میدویدیم. من هر چه میگشتم، نمیتوانستم لنگه جورابم را پیدا کنم و در همین احوال، رامبد کوچولو هم مرتب گوشه لباسم را میکشید و چیزی از من میپرسید. آنقدر عصبی و هیجانزده بودم که فقط برای خلاص شدن از دستش، به او جواب مثبت دادم و به کارم ادامه دادم. سرانجام پس از تلاشهای فراوان حاضر و آماده، در ایست بازرسی پدر و مادر حاضر شدیم. و پس از دریافت مهر تایید مرتب بودن، سوار پیکان قراضه پدر، راهی خانه عمه خانوم شدیم. از آنجایی که کار زمانه همیشه برعکس است، عمه خانوم با خانوادهای به آن پرجمعیتی (فقط خودش، خودش، خودش...) در یک منزل ناقابل دویست متری زندگی میکردند! در آن منزل، (درست برعکس منزل ما!) همه چیز در جای خودش قرار داشت. تعجبی هم نداشت، چون کسی نبود که آنجا را به هم بریزد. وارد خانه شدیم، مثل همیشه کفشها را دم در تحویل دادیم، دمپاییهایی را که عمه خانوم برایمان گوشهای گذاشته بود، پوشیدیم و به آهستگی (این هم جزو شرایط عمه خانوم بود) روی مبلهای نازنین اتاق پذیرایی نشستیم. حرفها و صحبتهای مثلا شیرین! (غیبت پشت سر این و آن) شروع شد. من هم فرصتی پیدا کردم تا برای اولین بار، نیم نگاهی به رامبد کوچولو بیندازم. چقدر تمیر و خوشکل شده بود! رامبد سرش پایین بود و داخل جیبش دنبال چیزی میگشت. تصمصم گرفتم کنارش بنشینم؛ پس با احترامات زیاد و لبخندی ملیح از پدر و مادر و عمه خانوم اجازه گرفتم و کنار برادرم نشستم. دستم را برای نوازشش بلند کرده بودم که ناگهان دستم مثل صاعقهزدهها، بین راه خشک شد و از کار افتاد. چه میدیدم؟ موش کوچولوی سفید و خوشکل یکی از دوستای رامبد کوچولو، حالا، آن هم اینجا در منزل عمه خانوم، داخل دستهای رامبد کوچولو چه میکرد؟! خدای من! نکند این همان چیزی بود که رامبد کوچولو، قبل از آمدن، اجازه آوردنیش را از من گرفته بود؟! آب دهانم را با زحمت قورت دادم و زیر چشمی به مادر، پدر و عمه خانوم نگاه کردم. خدا را شکر، آنقدر گرم صحبت بودند که متوجه نشدند. خواستم آهسته به رامبد چیزی بگویم، که با دیدن نگاه پدر به ما، منصرف شدم. دنبال فرصتی میگشتم تا زودتر موضوع را حل و فصل کنم. شاید هم اصلا کسی متوجه این موضوع نمیشد. در این افکار بودم که عمه خانوم با ظرفی پر از کلوچههای خوشبو و خوشمزه به طرف ما آمد. اول از همه هم به رامبد کوچولو تعارف کرد. رامبد هم که تا آن موقع مشغول بازی با موش عزیزش بود، یک دفعه هول شد و در یک عملیات گازانبری، سریع موش کوچولو را یک جا سر به نیست کرد و کلوچه را برداشت. همان طور که کلوچه خودم را برمیداشتم، در این فکر بودم که موش کوچولو کجا رفته است. اما هنوز اولین گاز را به کلوچهام نزده بودم که صدای جیغ وحشتناک عمه خانوم از آشپزخانه و به دنبال آن صدای شکستن چند ظرف، حدسم را تایید کرد. بله، رامبد کوچولو که جایی برای پنهان کردن موش کوچولو پیدا نکرده بود و کلوچهها هم حسابی دهانش را آب انداخته بوندند، چارهای ندید جز اینکه موش کوچولو را داخل جیبهای گل و گشاد پیشبند عمه خانوم پنهان کند. اما خودمانیم، واقعا که چه جای مطمئنی را انتخاب کرده بود؟!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 97صفحه 13