مجله کودک 97 صفحه 12
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 97 صفحه 12

قصه دوست نادیا علاء ماجرای خانه عمه خانوم خانواده ما، خانوادهای پرجمعیت بود. البته اگر ۵ تا دختر و ۳ تا پسر به اضافه پدر و مادر را بتوان پرجمعیت نامید. شاید باورتان نشود، اما همه ما (این جمع ۱۰ نفره) در یک خانه ۸۰ متری دوخوابه زندگی میکردیم. آن هم یک خانه اجارهای. حالا اینکه چطور همه ما توی این یک وجب جا، جا شده بودیم و زندگی میکردیم، بماند! اما همین نزدیکی، باعث شده بود یک صمیمیت وگرمی خاصی در محیط خانواده ما وجود داشته باشد، تاجایی که این گرما گاهی به حد خفقان هم میرسید! فقط طفلکی مادرم که از سوی فامیل به شلختگی متهم شده بود. همه میگفتند چرا ما نمیتوانیم خصوصیترین وسایلمان را در معرض دید عموم نگذاریم و در جایی به نام گنجه، آنها را مخفی نمیکنیم. در حالی که اصلا فکرش را نمیکردند که اگر قرار باشد از هر چیز ۱۰ عدد آن (حداقل) موجود باشد، در خانه ۸۰ متری کجا میتوان مخفیشان کرد. مثلا ۱۰ تا حوله حمام، ۱۰ عدد مسواک، ۱۰ عدد شانه و ... خدا داد برسد! فکر میکنم متوجه منظورم شده باشید. حالا فکرش را بکنید، وقتی لباسهای ۱۰ نفر ما با هم کثیف میشد و مادر مجبور بود همه را بشوید، چه جایی برای خشک کردنشان میتوانست پیدا کند، که بهتر از دسته صندلیها و مبلها باشد (امان از بیبالکنی!). حالا مادرم چه گناهی داشت اگر به طور اتفاقی، همان روز که مشغول خشک کردن لباسهای ما بود(آن هم به طریقی که گفته شد) یک مهمان ناخوانده هم از راه میرسید؟! خلاصه ماجراهای خانه ما هرکدام تئاتر و نمایشی بود که مطرحکردنشان خالی از لطف نیست. در حقیقت ظرفیت خانه ما، همیشه تکمیل بود و هرکس میخواست مهمان خانه ما شود، باید از قبل هماهنگیهای لازم را به عمل میآورد تا در زمان ورودش، تعدادی از بچهها، به دنبال نخودسیاه، از خانه به بیرون فرستاده میشدند و در حقیقت جایشان را به مهمان تازهرسیده میدادند! در این میان با ورود میهمان تازه رسیده، مقررات ویژهای وضع میشد که خانهمان را بیشتر شبیه یک پادگان میکرد. از میان مهمانها، مهمتر از همه، عمه خانوم بود. چرا که ورود ایشان، بالاترین تعداد دنبالهروهای نخودسیاه را به همراه داشت! اجازه بدهید از عمه خانوم برایتان بگویم. عمه خانوم برخلاف خانواده ما اعتقادی به این همه صمیمیت و گرمی نداشت! به همین خاطر، برای اینکه همیشه خانهای مرتب وتروتمیز داشته باشد، با اصل بچهدار شدن مخالف بود! همین مخالفت هم باعث شد که شوهرش در اوج جوانی!(۸۰ سالگی) از غصه نداشتن بچه دق مرگ شود و برای همیشه عمه خانوم را از شر نامرتبیها و شلختگیهای خودش خلاص کند. با مرگ شوهر عمهجان، عمل بشردوستانه عمه خانوم، همه فامیل را دچار حیرت کرد. عمه خانم در یک مصاحبه مطبوعاتی ـ خانوادگی اعلام کرد که راضی به ایجاد مزاحمت برای فامیل نیست و هیچ کس لزومی ندارد در هیچ مراسمی برای شوهرش شرکت کند. چرا که عمه خانوم تمام خرج مراسم را به یک بنگاه خیریه بخشیده است. تا مدتها همه از این عمل خیرخواهانه عمه خانم حیران بودند. هرچند که بعدها مشخص شد عمه خانوم این تصمیم را برای جلوگیری از کثیفشدن منزلش در قبال هجوم قوم تاتار(فامیل) گرفته است! ولی مگر چه فرقی میکند؟ اصلا فرقی هم میکند؟ خلاصه، هنوز از مرگ شوهرعمه خانوم چیزی نگذشته بود که ایشان (عمه خانوم) احساس دلتنگی کردند و یادشان آمد برادری هم دارند که باید به دیدنش بروند. اینجا بود که محبت عمه خانوم گل کرد. اما مانعی بر سرراه وجود داشت و آن هم تعداد نسبتا زیاد(مگر ۸ نفر هم عددی است!؟) بچههای برادر بود. اما عمه خانوم از پس این مشکل هم با سربلندی برآمد. او در یک عمل بسیار تاکتیکی خواهرشوهرانهای، به پدر گوشزد کرد که آمدنش به خانه ما همان و دقمرگ شدن از دست شلختگیهای زن

مجلات دوست کودکانمجله کودک 97صفحه 12