مجله کودک 102 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 102 صفحه 13

یک شب، نیمه شب، ناگهان از خواب پرید. در بستر خود نشست و به دور و برش نگاه کرد. خدیجه هم بیدار بود و او را نگاه میکرد. محمّد(ص) به آرامی شروع به صحبت کرد: «خدیجه! این شبها خوابهای عجیبی میبینم. در خوابهایم یک جور روشنایی مخصوص دیده میشود. به گمانم همة خوابهایم راست درمیآید!... خدیجه! من از «هُبَل» بیزارم، و میدانم که خدای ابراهیم هم از هُبَل بیزار است...» **** شب بیست و هفتم ماه رجب بود، در سال چهلم «عامُ الفیل». محمّد(ص) به رسم و عادت خیلی از شبهای دیگر، به غار حرا رفته بود، آن شب، خودش را در عبای بلندی پیچیده بود و به حالت نیمه دراز کشیده، در دنیایی بین خواب و بیداری به سر میبرد. انگار دوباره یکی از همان رؤیاهای زیبا و باشکوه به سراغش آمده بود، که لبخندی شیرین روی لبهایش نشسته بود. ناگاه صدای بلندی در غار طنین انداخت: - محمّد! چشمهایش را باز کرد. نور خیرهکنندهای، تمام فضای تاریک غار را روشن کرده بود. چشمها را با دست مالید. لحظهای هر دو چشم خود را بست و دوباره باز کرد. نه! خواب نمیدید! چشمهایش را باور کرد. به راستی خورشیدی در دل تاریک غار طلوع کرده بود! صدا دوباره بلند شد: «بخوان!» ناگهان محمّد(ص) در مقابل خود، پارچة ابریشمی نرم و لطیفی را آویخته دید، که روی آن با خطّ طلایی بسیار زیبایی، کلماتی نوشته شده بود. نگاه محمّد(ص) از روی پارچة ابریشمی بالا رفت و در میان هالهای از نور،موجود بسیار زیبایی را دید، که صورتی شبیه صورت انسان داشت، با قامتی بلند و کشیده و دو بالِ بزرگ بر سر شانهها. از چهرهاش نور خیرهکنندهای میبارید، که توان دیدن را از چشمهای محمّد(ص) میگرفت. موجود نورانی، پارچة ابریشمی را آرام تکان داد و گفت: «بخوان!» محمّد(ص) گفت: «من خواندن نمیدانم.» موجود نورانی،که کسی جز جبرئیل نبود، گفت: «بخوان!» محمّد(ص) سرش را تکان داد و بار دیگر گفت: «چه بخوانم؟ آخر من خواندن نمیدانم!» در این وقت، دوباره صدای آشنایی فرشته در غار طنین انداخت: «بخوان به نام پروردگارت، که خلق کرد، انسان را از یک قطره خون بسته آفرید، بخوان و (بدان که) پروردگار تو گرامیترین بزرگواران است، او کسی است که انسان را با قلم، علم آموخت. چیزهایی را به انسان آموخت،که پیش از آن نمیدانست...» جبرئیل میخواند و قلب پیامبر مثل چشمه در جوش و خروش افتاده بود. جبرئیل خواند، محمّد خواند،آبشاری از آیههای قرآن در فضای غار جاری شد و غار تاریک بوی عطر خدا را گرفت.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 102صفحه 13