مجله کودک 110 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 110 صفحه 5

به دورترین نقطهای که مقابل چشمهای پیامبر(ص) بود، میرسید و آن را زیر پا میگذاشت. به این ترتیب، با چند خیز بلند به مدینه رسیدند؛ همان شهری که یکی دو سال بعد، رسول خدا(ص) با یارانش به آنجا هجرت کرد. در مدینه، بُِراق ایستاد و پیامبر(ص) پیاده شد و نماز خواند و شکر و سپاس خدا را به جای آورد. سپس دوباره سوار شد و سفر ادامه پیدا کرد. ایستگاه بعدی، شهر «کوفه» بود. بعد از آن، به «طور سینا» رفتند؛ همان جایی که خداوند از میان آتش با حضرت موسی(ع) سخن گفت. مقصد بعدی، «بیتُ اللحم» زادگاه حضرت عیسی(ع) بود. در هر کدام از این مکانها، بُراق چند دقیقهای میایستاد و رسول خدا(ص) پیاده میشد و نماز میخواند و تسبیح و ستایش خداوند را میگفت. سرانجام به سرزمین «مقدّس» رسیدند؛ جایی که مقصد اصلی این سفر بود، و قرار بود که از آنجا سفر اصلی پیامبر(ص) به آسمان، آغاز شود. بُراق، به «بیتالمقدّس» رسید و زمین سبز و خرّم آن را زیر پا گذاشت، تا در کنار مسجد «اقصی» از حرکت ایستاد. پیامبر، به آرامی پیاده شد و در مقابل آن مکان مقدّس، احترام مخصوص به جای آورد و قدم به درون آن گذاشت. جبرئیل، همه جا راهنمای پیامبر(ص) بود و او را از آنچه باید انجام دهد، آگاه میکرد... ***** صبح روز بعد، وقتی پیامبر(ص) برای نماز صبح از خواب بیدار شد، اُمّ هانی و خانوادهاش هنوز در خواب بودند. رسول خدا(ص)، خودش اهل خانه را برای نماز بیدار کرد. آن وقت وضو گرفت و به نماز ایستاد. بقیّه هم پشت سر پیامبر(ص) صف کشیدند و با او نماز خواندند. بعد از نماز، پیامبر رو به دخترعمویش کرد و فرمود: «ای اُمّ هانی! من دیشب نماز عشاء را اینجا در خانة تو خواندم. سپس به سرزمین بیتالمقدس رفتم و چند نماز هم در آنجا خواندم. بعد به مکّه برگشتم و همینطور که دیدی، نماز صبح را دوباره در خانة تو خواندم!» امّ هانی، از شنیدن این سخن، غرق تعجّب و حیرت شد. و در حالی که با نگرانی دامان لباس پیامبر(ص) را میکشید، گفت: «ای رسول خدا! خواهش میکنم این سخن را که برای ما گفتی، برای دیگران نگو. چون میترسم تو را دروغگو بخوانند و بیشتر از گذشته اذیّت و آزار کنند.» پیامبر(ص)، در حالی که به آرامی لباس خود را از دست امّ هانی رها میکرد،لبخندی زد و گفت: «ولی من برای همه خواهم گفت!»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 5