مجله کودک 110 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 110 صفحه 13

میبینی، آنها هم از همین سنگهای ساده و کوچک استفاده میکنند. کسانی که مثل پدرهایشان رو به قبله بزرگ شدهاند. سبز میپوشند. سرخ میمیرند. کسانی که آسمان شهرشان دفترهای مشقشان است و در آن از باران گلوله و سنگ مینویسند و پرواز پرندهها را از یاد بردهاند. ببین، سنگ هم پرواز میکند. یادم افتاد. چند اسلاید درباره آنها دارم... خوب نگاه کن! در دستهای بچهها. اسباببازی نیست که سنگ است. برای اسباببازی شکستهشان گریه نمیکنند که برای از دست دادن مادر و پدرشان گریه میکنند... پنجرهای ندارند. اصلا خانهای ندارند... دستهایشان خالی است. اما امید که هست. پدر نیست. اما دعا که هست. اسلحه نیست. اما ایمان که هست.... این اسلاید را ببین. بچه توی آن، در برابر تانک چقدر کوچک است. اما اصلا نمیترسد. تقریباً همسن و سال توست. چقدر هم شبیه توست. چه جالب! حتی لباسش هم همرنگ لباس توست. میبینی؟» فرهاد: «نمیدانم میتوانم مثل آنها بایستم یا نه؟ اما میدانم آنها هم مثل من آرزوهای زیادی دارند. آرزوهایی که فقط شبها توی خوابهایشان به آن میرسند و روزها زیر چکمه سربازان و چرخ تانکها از بین میروند. میخواهند با یک سنگ کوچک، آرزوهایشان را دوباره به دست بیاورند تا بتوانند مثل ما زندگی کنند... ای کاش به آن چه میخواهند برسند... ای کاش بتوانم مثل آنها بایستم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 13