مجله کودک 110 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 110 صفحه 8

قصّة دوست بابابزرگ پنبهای مهری ماهوتی هوا سرد است. تسبیحی را که هر دانهاش قدّ یک فندق درشت و قهوهای رنگ است، دور گردنم میاندازم. میروم توی کوچه و جلوی در مینشینم. صدای گریة مامان از حیاط میآید. بوی حلوای شیرین و خوشمزه هم میآید. ولی دیگر دهنم آب نمیافتد. حوصله ندارم. دلم برای بابابزرگ تنگ شده، صبح، از مامان پرسیدم: «بابابزرگ کجاست؟» گفت: «رفته یک جای دور دور.» گفتم: «نه، خودم میدانم. رفته آن بالا بالا بالاها.» دستم را میگذارم زیر چانهام و به آن بالا بالا بالاها نگاه میکنم. جلوی چشمم آسمان است، آسمان آبی با ابرهای سفید. بهتر نگاه میکنم، حالا آسمان پر است از گلهای پنبهای. میتوانم اسم هر کدام را بگویم: گل سرخ پنبهای، گل شمعدانی پنبهای، گل یاس پنبهای... بابابزرگ، اسم همة آنها را به من یاد داده. باز نگاه میکنم. وسط گلها یک مشت موی سفید پرپشت و پنبهای میبینم. چقدر قشنگند! کمی پایینتر از موها، دو تا چشم درشت به من نگاه میکنند. پایین چشمها، یک دماغ قلمبه میبینم. زیر دماغ، سبیلهای پنبهای از دو طرف پایین میروند تا به ریشهای پنبهای میرسند. دنبال لبها میگردم، آنها را نمیبینم. حتما زیر سبیلها قایم شدهاند، میخندم. تسبیح را از دور گردنم درمیآورم. آن را به بابابزرگ که از میان گلهای پنبهای به من نگاه میکند، نشان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 110صفحه 8