مجله کودک 117 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 117 صفحه 8

قصه دوست روباه زیرک ترجمه: هما لزگی «بابا روباه» خود را روباه زیرکی می دانست. او با همسر و بچه هایش نزدیک جنگل زندگی می کرد. هر پنج بچه روباه درست مثل پدرو مادرشان، زیبا و البته همیشه گرسنه بودند. بابا روباه و مامان روباه برای سیر کردن آنها مرتب دنبال غذا می گشتند. یک شب که هر دو همراه با غذا به خانه بر می گشتند، بابا روباه گفت: بچه های ما خیلی زیرک و زیبا هستند، فکر می کنم همه آنها به من رفته اند! همسر روباه جواب داد: این قدر بلند حرف نزن، و گرنه پلنگ صدایت را می شنود. بگذار بشنود. من زیرک تر از آنم که به دام او بیفتم. شاید تو نتوانی به تنهایی از دست او فرار کنی، اما هوش من برای نجات هر دوی ما کافی است. همین که حرف بابا روباه تمام شد، صدای غرّشی در تاریکی به گوش رسید. خوب، بابا روباه! من اینجایم و می خواهم هر دوی شما را بخورم. مگر اینکه همان طور که گفتی، با هوش خودت جلویم را بگیری! آنوقت، یک پلنگ بزرگ سیاه و زرد رنگ از میان بوته ها خارج شد. بابا روباه از شدت ترس و ناراحتی نمی توانست حرف بزند. او اصلاً نمی دانست چه کار کند. چون اصلاً زیرک نبود. او فقط فکر میکرد که زیرک است. آنگا، مامان روباه به آرامی گفت: چه خوب شد که شما را دیدیم عمو پلنگ! شما پلنگ دانایی هستید و حتماً می توانید به سؤال مهمّی که ما را نگران کرده است، جواب بدهید. پلنگ درست مثل بابا روباه، مغرور بود و از این که او را دانا صدا کنند، خوشحال می شد. همچنین گفتن «عمو» به پلنگ نشان می داد که چه حیوان مهمّی است. بسیار خوب، کمکتان می کنم. زودتر سؤالتان را بپرسید تا گرسنه تر نشده ام! مامان روباه ادامه داد:

مجلات دوست کودکانمجله کودک 117صفحه 8