
«تو سگ آبی کوچولوهستی،
و آفتاب را می پرستی،
زیر باران می لرزی...»
سگ آبی کوچولو زود جملۀ او را کامل می کند: «مجبور هستی، این جا بایستی»
خرگوش با خیال راحتی می گوید: «حالا نوبت موش هاست».
کوچک ترین موش از بین خواهرهایش می گوید: «خوب، من شروع می کنم: «به من می گویند، موش کوچولو...» موش دوم سریع می گوید: «...و سرانجام خورشید در آمد.»
کانگورو کوچولو می گوید: «ولی این اصلاً هم قافیه نیست!»
موش دوم می گوید: «هم قافیه نیست، ولی درست است. نگاه کنید. باران تمام شد! خداحافظ، ما باید به راهمان ادامه دهیم!»
درست پس از آن، کانگورو و سگ کوچولو زیر چتر تنها ماندند.
سگ کوچولو می پرسد: «تو فکر می کنی: باز هم صرف می کند که کشتی مان را روی آب شناوری کنیم؟ دیر وقت است، و من گرسنه ام.»
کانگورو می گوید: «خوب باشد، فردا دوباره این جا کنار چشمه می آییم.» چتر را می بندد و ادامه می دهد:
«حالا جست می زنیم و به خانه می رویم.»
همین که کانگورو و سگ به خانه می رسند، مادر کانگورو بلافاصله می گوید: «چه خوب که چتر همراهتان بود!»
سگ کوچولو تأئید می کند: «بله، خوب شد که کشتی را داشتیم»
کانگورو کوچولو به نشانۀ تأئید، سر تکان می دهد و می گوید: «وگرنه شانزده تایی خیس آب می شدیم.»
مادر کانگورو تعجب می کند و می پرسد:
«شانزده تای؟ اصلاً نمی شود باور کرد. حالا بگو ببینم، اوضاع چترتان خوب و ردیف بود؟»
کانگورو کوچولو لبخند زنان به سگ نگاه می کند و بعد به کانگوروی مادر می گوید:
«نه تنها چتر ما ردیف بود، بلکه هم قافیه هم بود!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 117صفحه 31