مجله کودک 117 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 117 صفحه 13

حسین آقا: «تو همین یک ساعت پیش از این ها خریدی!» دل درد نگیری. -: «از آن قبلی دو تا دانه بیشتر به من نرسید.» مامان بزرگ: «آفرین مهتا جان! حال آن را به من بده، بدو برو تلویزیون را روشن کن. الان کارتون موش و گربه را می دهد. همان که خیلی بامزه است.» مهتا: «این هم از تلویزیون. صبر کن مامان بزرگ. شروع نکن. صبر کن من هم بیایم. از عروسک هایم اگر به من نمی دهید، بگویید تا یک چیز دیگر پیدا کنم بازی کنم. خیلی ممنون که خواستید مرا سرگرم کنید. اگر کار دارید من خودم می توام بازی کنم.» مامان بزرگ: «تو درس و مشق نداری؟ کارهایت نماند؟» -: «همه را انجام داده ام. الان می خواستم بازی کنم. چیز دیگری احتیاج ندارید برایتان مهیا کنم؟ واقعاً که!» -: «چه کلاه بامزه ای! چرا این را زودتر نیاورده بودی؟ ولی چرا روی سر خودت گذاشته ای؟ اصلا بهت نمی آید! این کلاه برای سر تو گشاد است. نگاه کن، ببین چه با مزه اند . آن گربه چقدر کلاه سر موش می گذارد و خجالت هم نمی کشد.» مهتا: «تعارف نکنید!» مامان بزرگ: «مهتا جان، عزیزم، دل درد نگیری. به اندازه بخور.» مهتا: «چشم! البته من تا الان فقط یک دانه خورده ام. نوش جان تان. شما هم مواظف قند و اوره و کلسترول تان....» -: «بیا. یک روز هم که دختر و دامادم نیستند هی به من بگویند، این ول کن نیست. چقدر هم خوشمزه است.... مهتا جان تمامش کردی؟ تا من سرم به کارتون گرم شد همه اش را خوردی؟ این که رسم بازی کردن نیست. بازی اصول دارد. اصلاً، فکر نکردی دلت درد می گیرد؟» مهتا: «یعنی شما نمی دانید کی مشت مشت بر می داشت؟» -: «بسه بسه، بیا پول بدهم برو یکی دیگر بخر، بقیه بازی مان را بکنیم.» -: «ممنونم مامان بزرگ، می ترسم دل درد بگیرم.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 117صفحه 13