مجله کودک 119 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 119 صفحه 4

حکایت دوست آن کوچکِ بزرگ مجید ملا محمدی روزی در مسجد پیامبر (ص) پیرمردی بلند قامت درس می گفت. اسم او «ابن جعفر» بود. شاگردانش در کنار قبر رسول خدا (ص)، دور تا دور او دایره زده بودند. جز صدای او صدایی به گوش نمی خورد. مسجد بوی خوبی می داد. از ظرف های کوچک عود، دود سفید و خوشبویی به هوا پرواز می کرد. درِ مسجد نیمه باز بود و نسیم خنکی از میان آن سرک می کشید. ابن جعفر برادر امام کاظم (ع) بود و عموی بزرگ امام رضا (ع) به حساب می آمد. شاگردان جوان چشم به دهان او گرده زده بودند و او با صدایی آرام و شمرده، برای آنها حدیث می خواند. ناگهان درِ مسجد صدایی داد و تا آخر باز شد. سرها به طرف در برگشت. حرفهای ابن جعفر نیمه تمام ماند. او نیز به طرف در نگاه کرد. پچ پچ شاگردان بلند شد. پسرکی آشنا بود. ابن جعفر خود نگاهش کرد. او را شناخت. درنگ نکرد. با عجله از میان شاگردانش رد شد. جلوی در که رسید، ایستاد و به او سلام کرد. پسرک نیز سلام کرد. ابن جعفر به او احترام کرد و دستش را با مهربانی بوسید. شاگردان تعجب کردند. اسمِ پسرک «جواد» بود. ابن جعفر با احترام زیادی در کنار جواد ایستاد. جواد گفت: «ای عمو، درست را ادامه بده، خدا به تو رحمت بدهد!» ابن جعفر گفت: «ای آقای من، چگونه در جای خود بنشینم، درحالیکه تو ایستاده ای!» با پاسخ ابن جعفر، پچ پچ شاگردها تبدیل به سر و صدا شد. جواد خیلی زود از عمو خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد. ابن جعفر به سر جای خود بازگشت. شاگردان هنوز سر و صدا می کردند. هر کسی چیزی می گفت. - این چه کاری بود استاد؟! - مگر نه این که او یک کودک است، چرا دستش را بوسیدید؟! -

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 4