مجله کودک 119 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 119 صفحه 6

گزارش دوست خواب شیرین مدینه بخش های کوتاهی از سفرنامۀ حج افشین علاء تمام طول پرواز را گیج بودم، امّا از پله های هواپیما که پائین می آیم، باورم می شود که خواب نیستم. اینجا شهر پیامبر (ص) است، شهر امامام (ع) و شهر حضرت زهرا (س)، با دیدن نخل ها، به یاد غربت مولا علی (ع) می افتم، و خورشید سرخ رنگی که در حال غروب کردن است، دلم را ذرّه ذرّه آب می کند. وارد شهر که می شویم، هوا تاریک شده است و من، حیرت زده به خیابان ها نگاه می کنم. میخواهم بدانم کدام خیابان به قبر پیامبر (ص) و قبرستان بقیع می رسد. امّا نور سبزی که از دور به چشمم می خورد، جای سؤال باقی نمی گذارد. به یاد مشهد می افتم که به محض دیدن گنبد زرد، دلها کبوتر می شود. امّا اینجا گنبد سبز پیامبر (ص) است که بغض ها را می شکند. می خواهم با فریاد و التماس به راننده بگویم به سمت آن گنبد سبز برود، امّا نیاز به گفتن نیست، چرا که مقصد ما همان نزدیکی است. *** بعد از تحویل گرفتن اتاق، شست و شو و پوشید لباس تمیز، با دوستانم به حرم می رویم. نور سفید و شیری رنگ حرم، از زمین تا آسمان را پر کرده و ما انگار در اقیانوسی از ابر، راه می رویم. دیر وقت است و در بقیع را بسته اند، درهای مسجد النّبی را هم. امّا بین قبرستان و گنبد سبز، جای پرواز، فراوان است. می نشینم و نگه میکنم. بلند می شوم و راه می روم. کاش بچه بودم و می دویدم. دویدن و بازی کردن در خانه پیامبر (ص) چه حسّی دارد؟ نمی دانم به کدام سو بروم؟ یک طرف پیامبر عزیز خداست که آغوش باز کرده، یک طرف چهار امام مهربان. با کدامشان حرف بزنم؟ از کدامشان حاجت بخواهم؟ نمی دانم. امّا می دانم که مدینه، گم کردۀ عزیزی هم دارد. گم کرده ای که برای پیامبر (ص) و امامان (ع) هم عزیزترین بود. هیچ کس محل دفن او را نمی داند. امّا زائران، بخشی از مسجد را نشانم می دهند که جای خانۀ او بود. من هم بی اختیار- مثل همه- به آن سمت می روم. به سمت خانۀ حضرت زهرا (س).... *** یازده روز مهمان پیامبر (ص) بوده ایم، قرار است که به مکّه برویم، آنها که دیگر به مدینه بر نمی گردند، بیقراری می کنند. امّا من قرار است بعداز مراسم حج باز هم به مدینه بیایم. با این خیال، آرام می گیرم. آخر نمی دانید در مدینه بودن، چه حسّ شیرینی دارد. وقتی بروید، می فهمید که انگار وطن اصلی آنجاست. اصلاً ما قبل از این که در شهر خودمان متوّلد شویم. انگار آنجا به دنیا آمده بودیم. در این ده شب، هر وقت در دل خواب، لحظه ای بیدار می شدم، یا می خواستم در بسترم بغلتم، یک لحظه چشمهایم را باز می کردم و از پنجره، گلدسته های حرم را می دیدم و یادم می آمد که در مدینه هستم. آن وقت، آن قدر شیرین می خوابیدم، آن قدر شیرین می خوابیدم که حساب نداشت. درست مثل نوزادی که بغلی شده و نمی خواهد غیر از آغوش مادر، جای دیگر بخوابد. یکهو چشم باز می کند و بوی تن مادر را حس می کند. خیالش راحت می شود که مادر، او را بر زمین نگذاشته است. بعد به خواب شیرینی فرو می رود... *** دیشب در مسجد شجره «مُحرِم» شدیم. یعنی لباس احرام پوشیدیم و لبیّک گفتیم و آماده شروع اعمال حج شدیم. بعد با اتوبوس به طرف مکّه رفتیم. تمام راه را لبیک می گفتیم. این قشنگ ترین سرودی بود که در عمرم خوانده بودم. از سرودهای توی راه اردوی مدرسه هم قشنگ تر. آن وقت ها به شوق دیدن اردوگاه، با بچّه ها در اتوبوس سرود می خواندیم. حالا به شوق دیدن خانۀ خدا. وقتی به مکّه رسیدیم، کوه های سنگی و خیابان ها و کوچه های قدیمی و باریک، به ما خوشامد میگفتند. لحن آنها آشنا بود. آشناترین صدای زمین، شبیه لهجۀ پیامبر (ص) که شیرین ترین زبان آسمانی است، آنها با افتخار به ما می گفتند که زادگاه محمّد (ص)، اینجاست. دردانۀ خدا، کودکی اش را در همین کوچه ها گذرانده. محمّد جوان در همین شهر، پیمان جوانمردی بسته و در یکی از غارهای همین شهر، جبرئیل را به حضور پذیرفته است...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 6