مجله کودک 119 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 119 صفحه 7

*** روزهای حج را پشت سرگذاشتیم. هر چند خجالت می کشم به خودم «حاجی» بگویم، امّا ظاهراً همۀ اعمال حج را انجام داده ام. آن دسته از دوستانی که عازم تهرانند، با حسرت، خداحافظ می کنند. و ما چند نفری که مانده ایم، قرار است دوباره با اتوبوس به مدینه باز گردیم. اما حالا دل کندن از خانۀ خداست که دل می خواهد. برای خداحافظی به مسجد الحرام می رویم. امّا بعد که بیرون می آیی، دوباره بر می گردی. مگر می شود با این مکعب سیاه خداحافظ کرد؟ من چطور بگویم که این ساده ترین خانۀ روی زمین، چه آرامش و امنیتی به آدم می دهد. خاطرۀ آن همه روزها و شب ها در این حرف امن، مگر می گذارد که آدم برود؟ آن همه طواف، سعی، نماز، اقامت در میقات، منا، عرفان... امّا قرار همین است. قرار نیست که به خانۀ خدا بچسبی. قرار است با خدا دوست شوی و برگردی. و قول بدهی که به دوستی ات وفادار بمانی. قرا راست که در تهران هم حسّی شبیه مسجد الحرام داشته باشی.... *** یک هفته است که دوباره به مدینه آمده ای. هفت روز و هفت شب دیگر فرصت داشتی تا در هوای این شهر، چرخ بزنی. یعنی دور اهل بیت پیامبر (ص) بگردی و برکت بگیری. حالا دیگر همه جا را بلدی، حتّی می توانی بلد راه دیگران هم باشی. امّا این فرصت هم با چشم به هم زدنی گذشت. وقت خداحافظی شده است. تصمیم می گیرم این یک ساعت آخر را در جمع شیعیان مدینه باشم. در این مدّت ، عجیب به آنها دل بسته ام. همزبان ما نیستند، امّااز همه به ما نزدیک ترین. هر چند مظلوم و غریب... اذان ظهر است و وقت کمی دارم، وضو میگیرم و خودم را به خانه ای می رسانم که در آن، «شیخ القمری» امام پیر شیعیان مدینه نماز جماعت می خواند. بارها در نمازشان شرکت کرده ام. امّا این آخرین نماز حسّ و حال دیگری دارد. بعد از نماز خودم را به پیرمرد می رسانم. سعی می کنم با عربی دست و پا شکسته ای که بلدم، کمی با او حرف بزنم. هر چند بغض کرده ام و نمی توانم چیز زیادی بگویم. امّا پیرمرد، با نگاه نافذ و مهربانش به من می فهماند که حالم رادرک می کند. با گریه می گویم: «یا شیخ، برای ما دعا کنید. دیگر معلوم نیست چه وقت به مدینه بیائیم؟...» پیرمرد با مهربانی نگاه می کند. ادامه می دهد: «وقتی که برگردیم، دیگرحرم پیامبر (ص) را نداریم...» پیرمرد باز هم با مهربانی نگاه می کند. می گویم: «دیگر عصرها نمی توانیم سری به قبرستان بقیع بزنیم...» باز هم سکوت مهربان اوست که نثارم می شود. می پرسم. «در تهران، هر وقت دلم برای اینجا تنگ شده، به کجا بروم؟» پیرمرد با دست لرزان، دستم را می گیرد. لبخندی می زند و فقط یک کلمه می گوید: «مرقدامام»...

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 7