مجله کودک 119 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 119 صفحه 25

گفتم: «سوسک نمیخوام.. تو چرا این قدر یواش حرف می زنی؟» محمد حسین گفت: «آخه نسیم، هم از سوسک می ترسه ، هم از اسمش» به محمد حسین گفتم» «حالا برو بگرد شاید یک دونه مگس پیدا کرد. شاید اگر بچه ها از نزدیک با مگس آشنا بشن و صدای وزوزش رو بشنون، دیگه هوس لواشک نکنن.» محمد حسن گفت: «ولی جنین های من همه اش شیرینی و شکلات می خوان. هی این نسیم هم می گه برو بخر، برو بخر. می ترسم دندوناشون خراب بشه!» گفتم: «ولی جنین که دندون نداره.» همان موقع یکدفعه نسیم آمد و گفت: «محمد حسین رفتی شیرینی بخری؟» محمد حسین جواب او را نداد و به من گفت: «بد نیست که منم به این جنین ها بگم که شیرینی های مگس اند! فکر بدی نیست. بعد با صدای بلند گفت: «نسیم می خوای بری پیش خواهرت؟» نسیم گفت: «برای چی؟» محمد حسین گفت: «محمد مهدی اومده اینجا، می خواهیم هر چی سوسک و مگسه بگیریم.» یکدفعه جیغ نسیم درآمد و داد زد: «وای سوسک!» و یک دقیقه بعد به سرعت دوید و رفت توی خانۀ ما. من و محمد حسین هم رفتیم توی خانه شان و شرع کردیم به گشتن. اول پذیرایی را گشتیم، بعد اتاق و دستشویی را. هیچ خبری از سوسک و مگس نبود. آخر کار رفتیم توی آشپزخانه. توی آشپزخانه هم مگس پر نمی زد. بعد دولا شدیم تا زیر کابینت ها را بگردیم شاید یک مگس مرده پیدا کنیم. باز هم چیزی ندیدیم. محمد حسین گفت: «بگذار زیر کابینت ها رو جارو بزنیم، شاید پیدا کردیم» جارو که زدیم، لابه لای نخ جارو، یک مگس مرده پیدا کردیم. از خوشحالی پریدم بالا. به محمد حسین گفتم: «بریم بهشون نشون بدیم.» رفتیم پشت در خانۀ ما که رسیدیم، زنگ زدیم، محمد حسین گفت: «مگس مرده که وزوز نمی کنه.» گفتم: «اِه راست می گی ها، حالا چه کار کنیم؟» همان موقع در باز شد و نسیم و شبنم کله هایشان را آوردند بیرون. شبنم گفتم: «تا وقتی نری لواشک بخری، نمی گذارم بیای تو خونه.» نسیم هم به محمد حسین گفت: «تو هم تا شیرینی نخری، نیا دنبال من» من و محمد حسین به هم نگاه کردیم. من گفتم: «این همه زحمت کشیدیم و مگس پیدا کردیم تا جنین ها با بهداشت آشنا بشن، اون وقت...» شبنم نگذاشت بقیه حرفم را بزنم. و گفت: از بس تنبلی نرفتی لواشک بخری، نه به خاطر مسائل بهداشتی. مگه همۀ لواشک ها مگسی اند؟» نسیم هم گفت: «به جای ان که این همه وقت، همه جا رو زیر و رو کنید و دنبال مگس بگردید، یک دقیقه می رفتید شیرینی و لواشک می خریدید و می اومدید. بعد شبنم دست نسیم را گرفت و او را کشید عقب و در را روی ما بست. من و محمد حسین ماندیم پشت در. دیگر حسابی خسته شده بودیم. مگسه همان طور دست محمد حسین بود. گفتم: «حالا چی کار کنیم؟» محمد حسین گفت: «مجبوریم بریم بخریم.» راه افتادیم. دو تا پله که رفتیم پائین، یکدفعه در باز شد و نسیم و شبنم با هم داد زدند: «اَه، اول برید دستهای مگسی تون رو بشورید، آقایون بهداشتی.» و دوباره در را بستند. مگسی را که با آن همه زحمت پیدا کرده بودیم، انداختیم دور و رفتیم دستهایمان را بشوییم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 119صفحه 25