
فصلی کوتاه از
داستان کودکی و نوجوانی
حضرت فاطمۀ زهرا(ع)-3
بهترین غمخوار
فاطمه رشد میکرد و بزرگ میشد،امّا نه مثل یک دختر معمولی،بلکه او
دختری متفاوت از همۀ همسّن وسالهایش بود.رشد جسمی و عقلی او چند برابر
بیشتر از باهوشترین دخترهای قریش بود.در حالی که انگشتهای دو دست ودو
پایش توانا میشدند،روح وذهنش هم با سرعتی بسیار زیاد قدّ میکشید وبزرگ
میشد.واین بود تا...
روزی پدر بزرگوارش در کنار خانۀ کعبه نماز میخواند.«ابوجهل» و چند
نفر از مشرکان مکّه در کناری نشسته بودند و این صحنه را تماشا میکردند.
ابوجهل،رو به دوستان خود کردو گفت:«ببینم،چه کسی میتواند همین
الان برود و یک شکمبۀ شتر بیاوردو
همین که محمّد به سجده رفت،روی
سروگردن او بیندازد؟!»
یکی از مردان شرورِآن جمع،
داوطلب شد که این کار شیطانی را انجام
بدهد.کمی بعد،در حالی که رسول خدا در
سجده بود،مشرکان قریش،شکمبۀ بزرگ و
سنگین شتر را که پر از پلیدی وآلودگی بود،
روی سروگردن ایشان گذاشتند وشروع به
شاردن سپس مینویسد:«ایرانیها به مدرسه،مکتب
میگویند.در هر شهر،حتی در هر کوی وبرزن چندین مکتب
وجود دارد.در مکتب هر شاگرد با صدای بلند درس خود را
میخواند و چون همه با هم به خواندن درس میپردازند،غوغا
وسروصدای عجیبی برپا میشود.یکی با صدای بلند الفبا
مجلات دوست کودکانمجله کودک 152صفحه 18