مجله کودک 152 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 152 صفحه 3

به نام خداوند جان و خرد باعرض سلام وخسته نباشید خدمت دست­اندرکاران دوست. امیدوارم که حال خوشی داشته باشید و در سلامتی کاملی به سر ببرید.من و برادرم هرهفته چه مجلۀ دوست خردسالان و چه مجلۀ دوست کودکان را می­خریم وازآن سودکافی را می­بریم.لازم است که بگویم که من مجلۀ دوست را البته چاپلوسی نباشد به مجله­های دیگر ترجیح می­دهم.به هر حال ببخشید که نامه­ام به شما خیلی مختصر بود ولی باز خسته نباشید ویس شمخانی وکامبیزشمخانی/ازتهران وحالا،دو لطیفه از این دوستان: جریان الکتریسیته: معلم علوم:احمدبگو ببینم اگر بخواهیم جریان الکتریسیته را قطع کنیم باید چه کار کنیم؟ احمد:آقا این که کاری ندارد،چند بار پول برق را نپردازیم جریان الکتریسیته خودبه خود قطع می­شود. گربه: معلم انگلیسی:نگین، گربه به انگلیسی چه می­شود؟ نگین: کت. معلم : بچه گربه چطور؟ نگین:نیم­کت،خانم. داستان دو دوست روزی روزگاری،در جنگلی بزرگ،دو دوست زندگی می­کردند به نامهای خرگوشی وببری.آن دوباهم مهربان بودند و همدیگر را دوست­داشتندتایک روزخبررسیدکه خشکسالی همه جارافراگرفته است.دو دوست ما وقتی این خبر را شنیدند ترسیدند وگفتنئ:ما نمی­توانیم درکنار هم زندگی کنیموتاچندروزدیگر همه­ی ما از بین می­رویم.ببری کمی فکرکرد وگفت:غذا هم نمی­توانیم پیدا کنیم و بعدادامه داد،ازتوخواهش می­کنم خرگوشی بگذارمن تورابخورم تا زنده بمانم اخرش همه­ی ما میمیریم بگذار من بیشتر عمر کنم. خرگوشی قبول کرد و گفت: باشه مرا بخور.آنها قرار گذاشتند که فردا نزدیک درّه که راه فراری هم از آن وجود نداشت،ببری خرگوشی را بخورد.بالاخره آن روز رسید و ببری و خرگوشی نزدیک دره حاضروآماده ایستاده بودند ناگهان هواابری شد و باران بارید آن دو از این اتفّاق خوشحال شدند وآن روز را جشن گرفتند. نتیجه می­گیریم که:انسان باید به دوست خود کمک و او را در زندگی یاری کند. نویسنده:رامتین شاهینی­نژاد 13ساله از مارلیک کرج محمدرضا کیفری/از گرمسار بچه­های خانۀ ما من سرایدار یک آپارتمان 4 طبقه هستم.من اجازه داشتم در حیاط آپارتمان که به اندازۀ یک باغ بود،گل بکارم.من گلهای زیبایی می­کاشتم.بچه­های آپارتمان همیشه وقتی که در حیاط آپارتمان بازی می­کردند،گلهای مرا لگد می­کردند.من هم آنها را دعوا می­کردم و می­گفتم که زود بروید توی خانه­تان بازی کنید به همین خاطر بچه­ها از من می­ترسیدند و تا مرا می­دیدند پا به فرار می­گذاشتند.تا این که یک روز وقتی غمگین وغصه­دار روی تاب حیاط نشسته بودم ناگهان تمام بچه­های آپارتمان دور من جمع شدند و در حالی که هر کدام گلی به دست داشت همه با هم گفتند:«پیرمرد مهربان خسته نباشی.» از این به بعد نه بچه­ها گلهای مرا لگد کردند و نه من آنها را دعوا کردم. سپیده آقا ابراهیمی وحیده شفایی/10ساله/از قزوین مقدمه مدرسه همیشه به این شکلی که می­بینید نبوده است.تخته ونیمکت وکلاس در گذشته جای خود را به چوب وفلک واتاق­های نمناک وتاریک داده بود.مکتب خانه­ها هرچندویژگی­های مثبتی مثل وجود جلسه بحث در کلاس،آزادی ثبت نام و ورود و خروج دانش­آموز را با خود داشت،اما از نظر آموزشی خشونت ویکسان نبودن کتاب­های درسی را نیز همراه داشت.در کتاب در مجله این هفته با تاریخچه مکتب­خانه و سپس شکل­گیری مدارس به شکل امروزی آشنا می­شوید.هر چند تصور می­شد مدارس جدید،همه نیازهای ما را برآورده خواهد کرد،اما در عمل،این مدرسه­ها نیز کارایی صددرصدی از خود نشان ندادند که علت آن،موضوع کتاب در مجله دیگری خواهد بود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 152صفحه 3