
روز ندیده بود. استانلی تصمیم گرفت روی ماسههای کف اقیانوس منتظر رسیدن شب بماند او میتوانست بعد از یک شب بیخوابی، چرتی کوچک بزند.
استانلی مشغول چرت زدن بود که غریبهای فریاد زد:
ـ بیدار شو!
استانلی چشمهایش را گشود. هیولای بزرگ و گرسنهای در نزدیکی او شنا میکرد. هیولا پوزخند میزد و دور دهانش را میلیسید. استانلی فوراً به فضای بزرگ و تاریکی در پشت یک سنگ رفت و مخفی شد. او از ترس به خود میلرزید. ناگهان از پشت سرش صدایی آمد. استانلی آن قدر وحشت کرد که از جا پرید و سرش به سنگ خورد.
صدا گفت:
ـ آرام باش، چیزی نیست. آن ماهی بزرگ پفپفی باید خیلی تو را ترسانده باشد.
و بعد با تعجب پرسید:
ـ یعنی تو نمیدانی ستارههای دریایی نباشد در فضای آزاد بخوابند؟ تو خیلی خوش شانس بودی که تبدیل به شام آن ماهی بزرگ نشدی.
استانلی به طرف صدا برگشت و روبروی خود یک ستاره دریایی کوچک و زیبا دید.
استانلی نفسزنان گفت:
ـ آه، خیلی ممنون که جان مرا نجات دادی. من نمیدانستم این بیرون آنقدر خطرناک است.
و بعد چشمکی زد و با هیجان پرسید:
ـ اما تو که هستی؟ اسمت چیست؟ تو هم از آسمان افتادهای؟ شاید ما بتوانیم راهمان را با هم پیدا کنیم.
ستارة دریایی جدید با خنده گفت:
ـ اسم من «مارسی» است. از آسمان افتادم؟ در مورد چه حرف میزنی؟
استانلی خودش را به مارسی معرفی کرد و توضیح داد که چقدر در آبگیر کوچک خود تنها بوه است؛ بدون اینکه کسی با او حرف بزند یا بازی کند. او گفت که چگونه آسمان پرستاره را دیده و به دنبال مسیر ماه میگشته است تا پیش خانوادة
حالا دندوناتو تیز کن. یه هیولا باید دندونای تیز داشته باشه!
مجلات دوست کودکانمجله کودک 175صفحه 8