مجله کودک 175 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 175 صفحه 40

دختری که اول تنبل بود سپس دختری خوب شد یک روز دختری که تنبل بود، از خواب بیدار شد؛ نه موی خود را شانه کرد، نه دست و صورتش را شست. همین طور رفت سر صبحانه. مادر و پدرش او را وقتی دیدند، دعوایش کردند. دخترک رفت و موی خود را شانه کرد و دست و صورتش را شست، بعد رفت سر صبحانه و بسما... گفت و صبحانهاش را خورد. و وقتی تمام شد الهی شکر گفت، رفت مسواک زد. و به مدرسه رفت آن روز دخترک به خودش افتخار می کرد چرا که پدر و مادرش او را بیشتر از گذشته دوست داشتند. مریم عباسی ـ 6 ساله از قم محدثه ملازاده / 4 ساله / از تهران امیرحسین رحیمی 5 ساله / از تهران محمد عزیزمحمدی / 8 ساله / از اراک «دوستان دوست» ™ قم: رضا عباسزاده 11 ساله ™ شیراز: سارا افشاری 12 ساله ™ اهواز: نسترن فولادی 9 ساله ™ تبریز: ایمان رنجبر ™ خرم آباد: محمد اختشامی ™ اراک: شهناز صادقی ™ اردبیل: مجتبی اکبری ™ تهران: صدف یوسفی، بهنام ایروانی 12 ساله، امیر حسین بنی عامر 8 ساله، کیوان خادمیزاده، نیلوفر اسماعیلی، سهیل لارینژاد 9 ساله دروغ فردا اول مهر بود. به مادرم گفتم: مادر، فردا اول مهر است و همة بچهها به مدرسه میآیند و در زنگ تفریح به بچههای دیگر، میگویند که کجا رفتند و چه کردند و خلاصه هزار جور حرف دیگر. ولی ما که جایی مسافرت نرفتیم. مادرم گفت: فردا به دوستانت بگو که ما جای بخصوصی نرفتیم. فقط یکی دو بار به خانة مادربزرگ رفتیم. ـ ولی مادر، بچهها در دلشان میگویند که، پدرش پولدار نیست که حتی به یک مسافرت کوچک بروند. مادرم خندهای کرد و گفت: نترس، چنین چیزی اتفاق نخواهد افتاد. صبح فردا رسید و به مدرسه رفتم. هیچ کسی دربارة مسافرت یا جاهایی که رفته بود صحبت نمیکرد. بعد من به دوست صمیمیام گفتم که ما اول به مشهد رفتیم و از مشهد به کیش. بعد زنگ کلاس خورد و به طرف کلاس دویدیم و هر جا که دوست داشتیم نشستیم. دوست صمیمیام کنار نفر دیگری نشسته بود. او این مسأله را که به او گفته بودم به بغل دستیش گفت. بعد معلمان جاهایمان را به ترتیب قد گذاشتند بعد آن مسالهای که دوست صمیمیام به بغل دستیاش گفته بود به یکی از بچههای دیگر گفت. خلاصه تقریباً نصف بچهها فهمیدند. یک هفته بعد یک جلسه در مدرسه برای مادران برگزار شد. مادرم با مادر دوست صمیمیام داشتند حرف میزدند. بعد حرفشان تمام شد و به خانه رفتیم. دوستم از مادرش پرسیده بود که به مادر من چه میگفتند. مادر دوستم گفت: دربارة مسافرت حرف میزدند. دوستم به مادرش گفت: خوب چه میگفتید؟ مادر دوستم گفته بود: مسافرت رفتن برای بچهها کمی ضرر دارد، چون شل میشوند! دوستم گفته بود: اما دوستم رفته بود مشهد و کیش و اصلاً هم تنبل نشده. مادر دوستم گفت: اما مادرش به من گفت که هیچ جا مسافرت نرفتند. فردا صبح دوستم به من گفت: که چرا دروغ گفتهام. من خیلی خجالت کشیدم و از او معذرتخواهی کردم و دیگر خودشیرینی نکردم. زهرا شمسالاحراری ـ کلاس پنجم همه آماده برای ورود هیولاها!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 175صفحه 40