مجله کودک 245 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 245 صفحه 10

فرشتهی ناظم گفت: «مگه همین امروز نبود که وقتی پدرت خسته از سرکار اومد، مجبورش کردی بره بیرون و برات توپ بخره. بعد هم گفتی که اون توپ رو دوست نداری و باید عوض بشه. هر چی پدرت گفت امروز خسته است و باشه فردا توپ رو عوض میکنه، گوش نکردی و مجبورش کردی همین امروز توپ رو عوض کنه. تازه بگو ببینم هیچ میدونی امروز چه روزی بود؟» سارا گفت: «نه! مگه چه روزی بود؟» فرشتهی ناظم یکی از بچههای داخل باغ را صدا زد. ـ بگو ببینم، مریم! امروز تو چه کار خوبی کردی؟ ـ خانم فرشته، امروز روز پدر بود. من هم برای پدرم یه کلاه قشنگ خریدم. سارا در حالی که گریه میکرد، فریاد زد: ـ ولی خانم فرشته، من یادم رفته بود! حالا بذارین این دفعه رو برم داخل باغ، خواهش میکنم. ولی خانم فرشته راضی نمیشد. سارا آنقدر گریه کرد که از خواب پرید. او بعد از کمی فکر، با سرعت از رختخواب بیرون آمد، باید کاری میکرد. کاری که هم او را آرام کند و هم خانم فرشته را راضی. فردای آن روز، کنار میز صبحانه، پدر سارا وقتی فنجان چایش را برمیداشت، دستش به کاغذی خورد و کاغذ از روی میز به زمین افتاد. پدر خم شد. کاغذ را برداشت و تای آن را باز کرد. داخل کاغذ یک نقاشی قشنگ کشیده شده بود و زیر آن با خطی کودکانه نوشته شده بود: پِدَر، خَسته نباشی. مَن را ببخش اگر اذیتت کردم. خیلی دوستَت دارم. روزَت مبارک! دُختَرت سارا معلم کلاس تصمیم میگیرد که به بحث برتری دخترها بر پسرها خاتمه دهد و به سراغ درس اختراعات بچهها برود.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 245صفحه 10