
نخسین پرواز
اسدا... شعبانی
علی نقاشی کشیدن را خیلی دوست داشت. ولی آن روز نمیدانست چه باید بکشد. هرچه فکر کرد چیزی به خاطرش نرسید. آنوقت دفتر نقاشیاش را بست و یک موشک کاغذی ساخت. آن را برداشت و به حیاط رفت.
گنجشکی روی طناب رختها نشسته بود. تند تند جیکجیک میکرد.
گوشه حیاط، باغچهی کوچکی بود و در کنار باغچه یک درخت سیب.
گنجشک تا علی را دید پرید و رفت نشست روی شاخهی درخت.
علی موشک کاغذیاش را به هوا پرتاب کرد. موشک توی هوا چرخی خورد. بالا و پایین رفت و آخر سر هم گوشهی حیاط افتاد.
این بار علی موشک را به طرف درختی که گنجشک رویش نشسته بود، نشانه گرفت و گفت: ـ یک، دو، سه... پرواز.
بعد پرتابش کرد، موشک در هوا پیچ خورد، از کنار گنجشک رد شد و افتاد توی باغچه.
گنجشک از جایش پرید و دوباره رفت روی طناب رختها و با صدای بلندی جیک جیک کرد.
علی طرف باغچه دوید تا موشکش را بردارد.
پولترا آرام آرام از پوستهی خود بیرون میآید.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 250صفحه 31