گربة مغرور
یکی بود ، یکی نبود . یک گربه ای بود که خیلی ناز و افاده داشت . دلش
می خواست خودش را یک حیوان مهم و بزرگ نشان بدهد و همه از او
تعریف کنند . یکی از روزها که گربه مشغول گردش بود ، از زبان یکی از
حیوانات شنید که می گفت :
-بَبر و پلنگ و گربه همه از یک خانواده هستند !
گربه تا این راشنید ، چشمهایش از شادی درخشید . لبخندی زد و با
خودش گفت : « چه خوب ! پس من از خانوادة خیلی مهمی هستم .چطور تا حالا
این را نمی دانستم ؟
همین حالا باید بروم و برادر و خواهر های بزرگم را ببینم ! »
گربه با این فکرها به راه افتاد و رفت تا به الاغ رسید . همین که به الاغ
رسید ، بدون آن که سلام و علیکی بکند ، با یک جست بلند پرید پشت او ، و
سوارش شد . الاغ با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید :
-جناب گربه ! ممکن است بپرسم کجا می خواهی بروی ؟
گربة پرافاده « میو » ی بلندی کشید و گفت :
-اول تو به من بگو ببینم ، هیچ می دانی
که من از چه خانوادة بزرگ و مهمی
هستم ؟ !
الاغ سرش را تکان داد و گفت :
-نه ! از کجا بدانم ؟ مگر تو از چه
خانواده ای هستی ؟
گربه با غرور گفت :
-من از خانوادة ببر و پلنگ هستم .
اگر هم حرف مرا قبول نداری می توانی
•موضوع تمبر: گوان انگلیس
•قیمت:96سنت
•سال انتشار:ندارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 382صفحه 14