
داییباقر گل است!
من روی تمام گلدانهای کوچکی که مادرم برای خریده بود؛ اسم گذاشته بودم. توی گلدانهای کوچک، چند کاکتوس بود و گلهایی دیگر با برگههای کوچک و بزرگ. بعضی ساقههایشان بلند بود، بعضی کوتاه. بعضی شاخهشاخه بودند و پف کرده؛ بعضی هم بلند و نازک. بعضی برگ پهن و بعضی برگ نازک.
آن گل با برگهای بلند، داییحسن بود. کاکتوس با برگ پهن، خالهخدیجه. آن گل با برگهای نازک و لطیف؛ داییسجاد و آن یکیعمومحسن و آن که کوتاهتر از بقیه بود؛ عمهصدیقه. به هر کس این اسمها را میگفتم؛ خندهاش میگرفت و من را ماچ میکرد. من مینشستم برای داییها و خالهی گلمنگلی خودم قصّهمیگفتم و لالایی میخوندم.
مامان همیشه به من میگفت: ایرججان! همهی درختها و گیاهان و گلها جان دارند. هر چیزی که ما میگوییم، آنها میشنوند. ما نباید آوازهای بد برایشان بخوانیم. چون پژمرده میشوند. باید برایشان شعرهای خوب بخوانیم. اگر گلها را آب بدهیم و از آنها خوب نگهداری کنیم؛ ما را دعا میکنند.
امّا من داییباقر نداشتم. هر وقت هم که به مامان میگفتم؛ مامان میخندید و میگفت: عجب حرفی میزنی! تو یک داییباقر داری که قدش به ابرها میرسد!
یک روز به مامان گفتم: من گلدانی میخواهم که گلش آنقدر بلند باشد که به ابرها برسد. به اندازه داییباقر!
مامان خندید و من را ماچ میکرد.
برای گلها قصّه میگفت؛ حرفهای خوب میزدم. امّا حیف! من زیاد داییها و عموها و خالهها را نمیدیدم.
به مامان گفتم: من دلم برای همه تنگ شده! چرا به خانهی آنها نمیرویم؟ چرا آنها نمیآیند؟ من میخواهم به خانه خاله یا دایی یا عمو برویم من خسته شدم!
مامان هم گفت: بابا بیاید؛ با هم میرویم.
من گفتم: بابا که هیچوقت نیست! صبح که از
موضوع تمبر: بنای دولتی پاکستان
قیمت: دو واحد
سال انتشار: 1956
مجلات دوست کودکانمجله کودک 400صفحه 15