مجله کودک 400 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 400 صفحه 17

بابا به مامان گفت: خوب، وقت ملاقات است باید برویم. من از حرفهای بابا سر در نیاوردم. مامان لباسهایش را پوشید و همگی با هم رفتیم. رفتیم و رفتیم تا به بیمارستان رسیدیم. بیمارستان بوی آمپول میداد وای من از آمپول میترسم! همگی رفتیم داخل یک اتاق سفید. داییباقر روی یک تخت دراز کشیده بود و نصف پایش از تخت بیرون زده بود و روی صورتش یک کاسهی بزرگ بود. وای همه بودند! عمه، خاله، داییها وای چهقدر خوب! همه، همه چیز آورده بودند. ما هم گل و میوه آورده بودیم. دایی داشت میخندید. من رفتم کنار دایی، دایی دست من را توی دستش گرفت و فشار داد. من خیلی خوشحال بودم که همه را میبینم. سارا و مهسا هم بودند. ما با هم خیلی بازی کردیم. همه من را ماچ میکردند و مامان هم، سارا و مهسا و محمدرضا را ماچ میکرد. صدای ماچهای آبدار مثل جیکجیک گنجشکها میماند. وای چهقدر مزه میداد! من از اینکه همه را با هم میدیدم خیلی خوشحال بودم. داییسجاد من را بغل گرفت و گفت: خوب کوچولو بگو ببینم چمن کنم یا گل کنم؟ گفتم: گل، گل! آن وقت دایییک گاز کوچک از لپ من گرفت و من را ماچ کرد. عمه هم من را ماچ کرد. به داییباقر گفتم: از بس به مامان گفتم یک گلدان برای من بخرد، خسته شدم! دایی یکچیزی گفت که من نفهمیدم. گفتم: من همهی گلدانها را دارم؛ داییحسن؛ عمهصدیقه، خالهخدیجه، داییسجاد. فقط گل شما نیست. اگر گل شما بود و من برایش آوازهای خوب میخوندم و به آن آب میدادم؛ گل هم شما را دعا میکرد و مریض نمیشدید و روی تخت بیمارستان اینطوری نمیافتادید که نصف پایتان بیرون بیفتد و سرما بخورید! وای از دست این مامان! همه یک صدا خندیدندو مامان قضیهی گلها را به همه گفت و باز همه خندیدند. فردای آن روز مامان برایم یک گلدان خرید با یک گل اندازة داییباقر! من آنقدر برای گل آواز خواندم و لالایی گفت تا داییخوب شد. الان هم پیش ماست و دارد به گلش نگاه میکند. گل او را دعا کرده بود؛ من مطمئنم. موضوع تمبر: نقشه قیمت: 8 واحد سال انتشار: 1965

مجلات دوست کودکانمجله کودک 400صفحه 17