مجله کودک 400 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 400 صفحه 16

خواب بلند میشوم نیست. شب هم که آنقدر منتظرش میمانم؛ نمیآید؛ میخوابم. نکند عمه و خاله و دایی هم اینطوری باشند؟ مامان گفت: خوب پسرم! زندگی سخت شده است. همه هم باید سخت کار کنند. گفتم: یعنی مثل درس داییحسن، سخت است؟ مامان گفت: تو هم اگر مثل داییحسن سخت درس بخوانی؛ دکتر خوبی میشوی. گفتم: آنوقت خواهرزادهات را که نمیتوانی درست و حسابی ببینی مامان؟ مامان خندید و چیزی نگفت. من دلم برای همه تنگ شده بود. رفتم و یک کتاب شعر آوردم؛ کنار گلدانهایم دراز کشیدم و شروع کردم به شعر خواندن. بعد از اینکه شعر خواندنم تمام شد؛ رفتم و به همه گلها آب دادم و به هر کدام از آنها که میرسیدم میگفتم: سلام داییحسن! سلام عمهصدیقه! سلام خالهخدیجه! به داییسجاد! چهطوری؟ دلم برای تو خیلی تنگ شده چرا نمیآیی ما را ببینی؟ من داییباقر ندارم؛ باید مامان یکی برایم بخرد. چند روزی بود که به مامان میگفتم: یک گلدان کوچک برای من بخرد. داییباقر هیچ گلی نداشت. همه بودند؛ غیر از داییباقر. امّا مامان هر بار یا یادش میرفت یا خیلی کار داشت. بابا هم که پیدایش نبود. یک روز به مامان گفتم: نمیشود بابا اداره را چند روزی به خانه بیاورد تا ما هم ادارهاش را ببینیم؛ هم خودش را؟ مامان هم گفت: اداره را که نمیشود به خانه آورد؟ گفتم: چرا برای من یک گلدان نمیخری؟ همه هستند؛ غیر از داییباقر. خوب! بقیه ناراحت میشوند. دلشان تنگ میشود! نه مامان؟ میشود مگر همه باشند؛ داییباقر نباشد؟ مامان خندید و میگفت: بابات که حقوق گرفت میخرم. یک روز دیدم مامان ناراحت است. گفتم: مامان چرا ناراحتی؟ مامان گفت: چیزی نیست پسرم! امّا یک چیزی شده بود! چون آن روز بابا زودتر از روزهای قبل به خانه آمد. من خیلی خوشحال شدم. ولی بابا ناراحت بود. من را بغل گرفت و بوسید خیلی وقت بود که من را درست و حسابی بغل نکرده بود. من خیلی خوشحال شدم. موضوع تمبر: راه آهن پاکستان قیمت: 13 واحد سال انتشار: 1961

مجلات دوست کودکانمجله کودک 400صفحه 16