
یه چند دقیقهای به خوبی گذشت. اما همان چند دقیقه بود. اینجور بازیها بعضی وقتها به مشکل برخورد میکنه و کم کم سروصدای آدم بالا میره. مثل این دفعه که...
پای لادن روی خط بود اما میگفت نیست و فقط نزدیکشه. بعضی بچهها معتقد بودند لادن سوخته، بعضی دیگه میگفتند نه، هنوز نوبتشه. و همینطور بلندبلند جروبحث میکردیم که...
آقای همسایه: «آخرش هم نگذاشتید یه استراحتی بکنیم. چقدر سروصدا میکنید؟»
مسعود: «تقصیر لادنه. همش جر میزنه.» لادن: «نخیر هم. خودش الکی میگه پای من رو خطه. ولی فقط نزدیکشه..» رضا: «آقا میشه لطفا شما داور ما بشید. هر چی رای بدید ما قبول میکنیم.» آقای داور بادقت مسئله را بررسی کرد. آقای همسایه: «دخترخانم سوختهای، برو کنار. شماها بازی بلد نیستید. حالا وایسید کنار و خوب تماشا کنید. بلکه یاد بگیرین...»
ما وایسادیم کنار و خوب تماشا کردیم. اما اینقدر نگاه کردیم که خسته شدیم. آقاهه هی بازی میکرد و ما را توی بازی راه نمیداد.
خاله اکرم و عمه اقدس که مدتی بود صدای ما را نشنیده بودند و آمده بودند ببینند چه خبره. خاله اکرم: «واقعا که آقای ابراهیم. خجالت داره. بازی مال بچههاست...»
حرفهای خاله اکرم باعث شد آقای همسایه از بازی ما بره بیرون. چه خوب شد خاله اکرم آمد و مشکلمان را حل کرد وگرنه ما که رویمان نمیشد که به آقاهه چیزی بگیم. اما فقط یه مشکل دیگهای پیدا کرده بودیم. خاله اکرم از ما اجازه گرفت یک کم با عمه اقدس لیلی بازی کنه. مشکل اینجا بود که نمیدانیم چرا آن یک کم تمام نمیشد. بعد از...
اهالی آمستردام در هلند عادت بدی در استفاده از دوچرخه دارند. آنها پس از اینکه دوچرخه آنها کهنه و فرسوده شد، آن را داخل کانال آب آمستردام پرتاب میکنند! سالانه دههزار دوچرخه دورافتاده توسط قایقهای مخصوص از این کانال بیرون کشیده میشود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 469صفحه 39