مدرّس
در جمع روحانیون، طلاب، و ایرانیان مقیم عراق
تاریخ: 10 / 8 / 56
مرحوم مدرس ـ رحمةالله ـ خوب، من ایشان را هم دیده بودم. این هم یکی از اشخاصی بود که در مقابل ظلم ایستاد؛ در مقابل ظلم آن مرد سیاهکوهی، آن رضا خان قلدر ایستاد و در مجلس بود ... ایشان را به عنوان طراز اول، علما فرستادند به تهران و ایشان با گاری آمد تهران. از قراری که آدم موثقی نقل می کرد، ایشان یک گاری آنجا خریده بود و اسبش را گاهی خودش می راند، تا آمد به تهران. آنجا هم یک خانه مختصری اجاره کرد. و من منزل ایشان مکرر رفتم؛ خدمت ایشان ـ رضوانالله علیه ـ مکرر رسیدم.
صحیفه امام؛ ج3، ص244
* * *
در جمع پزشکان، استادان و دانشجویان دانشگاه شیراز
تاریخ: 16 / 3 / 58
آنها از مدرس می ترسیدند. مدرس یک انسان بود. یک نفری نگذاشت پیش برود کارهای او را تا وقتی کشتندش. یک نفری غلبه می کرد بر همه مجلس! بر اهالی که در مجلس بودند غلبه می کرد یک نفری، یک نفری تا توی مجلس نبود ـ من آن وقت مجلس رفتم دیدم برای تماشا. بچه بودم، جوان بودم رفتم ـ مجلس آن وقت تا مدرس
کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 23 نبود، مثل اینکه چیزی در آن نیست؛ مثل اینکه محتوا ندارد.
صحیفه امام؛ ج8، ص67
* * *
در جمع گروهی از دانشجویان دانشگاه تهران
تاریخ: 23 / 3 / 58
مرحوم مدرس، خدا رحمتش کند ـ مردی بود که ملک الشعرا گفته بود از زمان مغول تا حالا مثل مدرس کسی نیامده ـ می گفت که بزنید که بروند از شما شکایت کنند؛ نه بخورید و بروید شکایت کنید! من رفتم پیشش ـ خدا رحمتش کند ـ اخوی ما نوشته بود به من که یک نفری است اینجا رئیس غله است. آن وقت یک رئیس غله زمان رضا شاه بود. به من نوشت که بروید به آقای مدرس بگویید که این مرد آدم فاسدی است. دو تا سگ دارد یکی اش را اسمش را «سید» گذاشته، یکی اش را «شیخ»! شما بروید [بگویید] که این را از اینجا بیرونش کنند. من رفتم به ایشان گفتم. گفت بکُشیدش! گفتم آخر چطور بکشیم؟ گفت من می نویسم بکشیدش. گفتم آخر شما اینجا مأمور هستید، شما اینجا هستید، آنها آنجا نمی توانند. گفت چطور شد که وقتی قافله ها از گلپایگان می آیند عبور کنند و بروند به کمره می خواهند عبور کنند می فرستید لختشان می کنند، حالا نمی توانید بکشید یک کسی را؟!
صحیفه امام؛ ج8، ص138 ـ 139
* * *
کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 24 دیدار با میر حسین موسوی، نخست وزیر و اعضای هیأت دولت
تاریخ: 7 / 6 / 61
شما ملاحظه کرده اید، تاریخ مرحوم مدرس را دیده اید: یک سید خشکیده لاغرِ ـ عرض می کنم ـ لباس کرباسی ـ که یکی از فحشهایی که آن شاعر به او داده بود، همین بود که تنبان کرباسی پوشیده ـ یک همچو آدمی در مقابل آن قلدری که هر کس آن وقت را ادراک کرده می داند که زمان رضا شاه غیر زمان محمد رضا شاه بود. آن وقت یک قلدری بود که شاید تاریخ ما کم مطلع بود، در مقابل او همچو ایستاد، در مجلس، در خارج که یک وقت گفته بود: سید چه از جان من می خواهی؟ گفته بود که می خواهم که تو نباشی، می خواهم تو نباشی! این آدم که ـ من درس ایشان یک روز رفتم ـ می آمد در مدرسه سپهسالار ـ که مدرسه شهید مطهری است حالا ـ درس می گفت ـ من یک روز رفتم درس ایشان ـ مثل اینکه هیچ کاری ندارد، فقط طلبه ای است دارد درس می دهد؛ این طور قدرت روحی داشت. در صورتی که آن وقت در کوران آن مسائل سیاسی بود که باید حالا بروند مجلس و آن بساط را درست کند. از آنجا ـ پیش ما ـ رفت مجلس. آن وقت هم که می رفت مجلس، یک نفری بود که همه از او حساب می بردند. من مجلس آن وقت را هم دیده ام. کانَّهُ مجلس منتظر بود که مدرس بیاید؛ با اینکه با او بد بودند، ولی مجلس کانَّهُ احساس نقص می کرد وقتی مدرس نبود. وقتی مدرس می آمد، مثل اینکه یک چیز تازه ای واقع شده. این برای چه بود؟ برای اینکه یک آدمی بود که نه به مقام اعتنا می کرد و نه به دارایی و امثال ذلک؛ هیچ اعتنا نمی کرد؛ نه مقامی او را جذبش می کرد، [نه دارایی ] ایشان وضعش این طور بود که ـ برای من نقل کردند این را که ـ داشت قلیان خودش را چاق می کرد. خودش این طور بود. فرمانفرمای آن روز ـ حالا که من می گویم «فرمانفرما»، شما به ذهنتان نمی آید که یعنی چه ـ فرمانفرمای آن روز وارد شده بود منزلش. گفته بود که به او،
کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 25 حضرت والا، من قلیان را آبش را می ریزم، تو این را، آتش سرخ کن را درست کن یا بعکس. از اینجا، همچو او را کوچک می کرد که دیگر نه، طمع دیگر نمی توانست بکند. وقتی این طور با او رفتار کرد که بیا این آتش سرخ کن را گردش بده، آن آدمی که همه برایش تعظیم می کردند، همه برایش چه می کردند، این وقتی این طوری می رسیده، این شخصیتها را این طوری از بین می برد که مبادا طمع کند که از ایشان چیزی بخواهد.
من بودم آنجا که یک کسی یک چیزی نوشته بود. زمان قدرت رضا شاه، زمانی که آن وقت باز شاه نبود ـ آن وقت یک قلدر نفهمی بود که هیچ چیز را ابقا نمی کرد ـ یک کسی آمد گفت: من یک چیزی نوشتم برای عدلیه، شما بدهید ببرند پیش حضرت اشرف که ـ یک همچو تعبیرهایی ـ که ببینند. گفت: رضا خان، که باز نمی داند اصلش عدلیه را با «الف» می نویسند یا با «ع» می نویسند؛ من بدهم این را او ببیند؟ نه اینکه این را در غیاب می گفت، در حضورشان هم می گفت. این جوری بود وضعش. این چه بود؟ برای اینکه وارسته بود، وابسته به هواهای نفس نبود.
صحیفه امام؛ ج16، ص451 ـ 452
* * *
کتابعکس رخ یار: نکته هایی از امام درباره خویشتن خویشصفحه 26