یک خاطره هم مربوط به وقتی است که از عراق می خواستیم به کویت برویم. از ساعت پنج صبح برای اینکه نجف خبر نشود، بین الطلوعین حرکت کردیم به سوی کویت، در مرز کویت ما را راه ندادند، ما برگشتیم به مرز عراق، در آنجا به بدترین وجه با امام برخورد کردند، حتی یک اتاق که امام استراحت بکند به ما ندادند. سرانجام امام عبایشان را انداختند در کنار یک اتاق مخروبه که آنجا بود و دراز کشیدند. ساعت یازده ـ دوازده شب بود که از بغداد گفتند به بصره برگردید. ما به بصره برگشتیم، ساعت یک یا یک و نیم بعد از نیمه شب به بصره رسیدیم، یک ساعتی طول کشید تا مقدمات کار را انجام بدهیم، بالاخره ساعت دو بود که امام خوابیدند. طولی نکشید که من یک مرتبه دیدم زنگ ساعت به صدا درآمد، وقتی ساعت را نگاه کردم دیدم ساعت چهار بعد از نیمه شب است و امام برای نماز شب بلند شدند. یک پیرمرد که از پنج صبح تا ساعت دو بعد از نصف شب نخوابیده، وقتی می خوابد یادش باشد ساعت را کوک کند که برای نماز شب بیدار شود.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 221