شب سیزده آبان سال 1343 بود که رسماً آمده بودند امام را بگیرند. نیروهای ویژه شهربانی تمام کوچه های قم را بسته و محاصره کرده بودند، ناگهان مأموران از در و دیوار به منزل ایشان ریختند، همسر ایشان نقل کردند: من دیدم سر و صدایی هست، از اتاق بیرون آمدم ببینم چه خبر است، دیدم چند نفر روی دیوار هستند، آقا هم آن طرف حیاط بودند، پرسیدم، آقا چه خبر است؟ فرمودند: آمده اند مرا بگیرند، شما از اتاق بیرون نیایید.
داستان رفتن به ترکیه را خود امام چنین نقل کردند: مرا مستقیم به فرودگاه آوردند، هواپیما آماده بود، داخل هواپیما که رفتیم، دیدیم یک قسمت را پتو انداخته بودند و تا اندازه ای منظمش کرده بودند برای نشستن! معلوم شد این هواپیما باری است! آنها گفتند: چون هواپیمای مسافربری آماده نبود، ما خواستیم شما را با این هواپیما ببریم تا این کار به سرعت انجام شود! من گفتم: نه خیر، به خاطر اینکه نمی خواستید من در میان جمعیت باشم که بروم.
آنها آنقدر از امام وحشت داشتند که ایشان را پس از چند روز توقف در آنکارا به ناحیه ای در شهر «بورسا» به نام «جیچکلی» بردند که از دید مردم دور باشند.
کتابپرتوی از خورشیدصفحه 252