خاطرات آقای علی اشراقی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : بصیرت منش، حمید، میرشکاری، اصغر

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1388

زبان اثر : فارسی

خاطرات آقای علی اشراقی

‏   من در مسافرت بودم. با تلفن خبر دادند که هر چه زودتر به تهران بیایید،‏‎ ‎‏چون قرار است امام را عمل کنند. در آن سفر مادرم نیز همراه ما بود. در هر‏‎ ‎‏صورت بلافاصله خود را به تهران رساندیم. زمانی که به همراهی مادرم‏‎ ‎‏خدمت امام رسیدم، شب قبل از عمل جراحی بود. امام روحیه همیشگی را‏‎ ‎‏داشتند، گویی مساله مهمی در کار نیست. نماز را به اتفاق مادرم و به امامت‏‎ ‎‏حضرت امام اقامه کردیم. بعد از نماز طبق معمول ایشان به بیرون رفتند و‏‎ ‎‏مناجات کردند. همه چیز عادی بود. عادت امام این بود که پس از اتمام نماز به‏‎ ‎‏ایوان جلو اتاق تشریف می بردند و به کسی هم اجازه همراهی نمی دادند. به‏‎ ‎‏خاطر دارم یکبار که بنده می خواستم همراه ایشان باشم، اجازه ندادند؛ به هر‏‎ ‎‏حال به تنهایی مناجات می کردند و خطاب به من فرمودند: «در اتاق باش، تا‏‎ ‎‏من برگردم». ‏

‏   امام که به اتاق برگشتند، همسر ایشان هم به اتاق وارد شدند. خانم‏‎ ‎‏می خواستند امام را دلداری بدهند، می گفتند: فردا شما را عمل می کنند، اما‏‎ ‎‏یک عمل ساده که هیچ مساله ای هم نخواهد داشت. حضرت امام مطلب‏‎ ‎‏خاصی در جواب نفرمودند.‏

‏   ما می خواستیم شام را به همراه مادرم در خدمت امام باشیم ولی ایشان‏‎ ‎‏اجازه ندادند. مادرم اصرار کردند: ما می خواهیم شام را در خدمت شما باشیم.‏‎ ‎‏اما حضرت امام اجازه ندادند، فرمودند: «نه شما بروید به منزل، بچه ها منتظر‏‎ ‎‏شما هستند و هیچ مساله مهمی نیست» لذا ما به ناچار به منزل خودمان رفتیم. ‏

‏   فردا صبح خدمت امام در بیمارستان رسیدیم. صبح زود ایشان را به اتاق‏

‏عمل برده بودند. ما هم از طریق تلویزیون مدار بسته ناظر امور بودیم. حدودا‏‎ ‎‏شاید تا ساعت 30 / 10 عمل جراحی طول کشید. بعد از عمل ایشان را به اتاق‏‎ ‎‏مراقبتهای ویژه بردند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   در مدتی که حضرت امام بستری بودند، مرتب خدمت ایشان می رسیدیم.‏‎ ‎‏چون نباید هوای اتاق آلوده می شد، لذا با استفاده از لباسهای مخصوص و ضد‏‎ ‎‏عفونی شده که در آنجا بود، حاضر می شدیم. اولین بار که حال امام قدری‏‎ ‎‏بهتر شد و می توانستند به سختی صحبت کنند، ما به خدمت ایشان رسیدیم. از‏‎ ‎‏درس من سوال کردند. به من فرمودند: «چرا اینجا ایستادی؟ مگر تو درس‏‎ ‎‏نداری؟» گفتم: آمدم شما را زیارت کنم فرمودند: «نه تو که کاری از دستت بر‏‎ ‎‏نمی آید بهتر است به دَرسَت برسی». همیشه از لحاظ درس به ما نصیحت‏‎ ‎‏می کردند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   ایشان در تمام طول بیماری روحیه بالا و والایی داشتند. وقتی از‏‎ ‎‏ملاقاتهای حضرت امام برای دوستانم نقل می کردم، سوال همیشگی آنها این‏‎ ‎‏بود که که امام با شما چه برخوردی دارند؟ من هم می گفتم: همان برخوردی‏‎ ‎‏که معمولاً پدربزرگها با نوه خود دارند. ‏

‏   هر گاه خدمت ایشان می رسیدم با یک روحیه بازی از من می پرسیدند:‏‎ ‎‏«آن بالاها چه خبر؟» این پرسش را به خاطر این می کردند که قد من بلند است‏‎ ‎‏و به این وسیله با من شوخی می کردند. سر خود را بالا می بردند و می فرمودند:‏

‏«تو آسمان چه خبر؟» این روحیه را همیشه داشتند یعنی همیشه شوخی‏‎ ‎‏می کردند.‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   به خاطر دارم که ساعت 5 بعد از ظهر روز شنبه از دانشگاه به طرف منزل‏‎ ‎‏می آمدم. برادرانی که همراهم بودند، گفتند: آقا مسیح گفته اند که شما به‏‎ ‎‏طرف منزل امام بروید. چون خوفی در دل داشتم، سوالی نکردم؛ وارد منزل‏‎ ‎‏که شدم تلفن به صدا در آمد. از سپاه بیت امام بود، خواستند که من به آنجا‏‎ ‎‏بروم. بعد از آن مادرم تماس گرفت پرسید: در منزل هستی؟ گفتم: بله، گفت:‏‎ ‎‏پس زود بیا.‏

‏   مجددا ترس وجود مرا فرا گرفت؛ ولی باز هم سوالی نکردم. به طرف‏‎ ‎‏بیمارستان حرکت کردم در همان حوالی آقا مسیح را دیدم و از او پرسیدم‏‎ ‎‏سریع بگو ببینم که چی شده؟ گفت: یک مطلبی بود، تمام شد، ناراحت نباش.‏‎ ‎‏با هم به طرف بیمارستان حرکت کردیم. دیدم آقایان همه نشسته اند: آیت اللّه ‏‎ ‎‏خامنه ای، آقای هاشمی، آقای اردبیلی، مهندس میرحسین موسوی به همراه‏‎ ‎‏دایی احمد نشسته بودند. از پزشکان هم دکتر عارفی بودند. ایشان در حال‏‎ ‎‏توضیح مطالبی بودند و می گفتند که ما حداکثر 24 الی 48 ساعت دیگر بیشتر‏‎ ‎‏امید نداریم که حضرت امام زنده باشند. هیچ کار خاصی از دست ما‏‎ ‎‏برنمی آید. امام دیگر از بین ما می رود. ‏

‏   من تازه متوجه شدم که ما با چه مصیبت عظمایی روبرو هستیم. وارد اتاق‏‎ ‎‏که شدم امام را دیدم که خوابیده اند و دستگاههای مختلفی به بدن ایشان‏‎ ‎‏اتصال دارد و پزشکان هم حضور دارند.‏


‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   لحظات بسیار بسیار سختی بود. تمام امید و زندگیمان را از دست‏‎ ‎‏می دادیم. شاید 10 الی 15 دقیقه قبل از ارتحال امام، پزشکان دیگر هیچ‏‎ ‎‏امیدی نداشتند. در این هنگام دکتر طباطبایی را دیدم که از اتاق امام خارج‏‎ ‎‏شد، گوشه ای نشسته اند و فقط گریه می کنند. خانواده امام هم وارد شده بودند؛‏‎ ‎‏دختران، نوادگان، بعضی بهت زده این سو و آن سو را نگاه می کردند. بعضی‏‎ ‎‏چنان به سر و روی خود می زدند که قابل بیان نیست. ‏

‏   همه، نگاهی به چهره امام و یک نگاه به دستگاهی که ضربان قلب را نشان‏‎ ‎‏می داد، دوخته بودند. من به ساعت نگاه کردم حدود ساعت 23 / 22 دقیقه‏‎ ‎‏بود. نگاهی به صفحه دستگاه کردم دیدم که منحنی روی آن به صورت خط‏‎ ‎‏مستقیم شده است. نمی توانستم باور کنم، زود از اتاق خارج شدم، همه گریان‏‎ ‎‏بر سر و روی خود می زدند و از اتاق خارج می شدند. دوباره به اتاق وارد‏‎ ‎‏شدم، دیدم همه روی پیکر پاک ایشان افتاده اند و با ایشان وداع می کنند.‏‎ ‎‏حدود ساعت 11 الی 15 / 11 بود که دایی احمد همه را بیرون کردند، خود‏‎ ‎‏به تنهایی وارد اتاق شدند. دکتر فاضل می گفت: وقتی که من وارد اتاق شدم،‏‎ ‎‏دیدم که ایشان رو به حضرت امام کرده و می گویند: ای آقا شما خیلی زحمت‏‎ ‎‏کشیدید، به گردن همه ما حق دارید، برای مردم خیلی زحمت کشیدید و ... .‏‎ ‎‏پس از چند لحظه آقای دکتر فاضل خارج شدند. به دنبال او دایی احمد هم‏‎ ‎‏خارج شدند. ما در اتاق کنار پیکر مطهر امام بودیم و آقای صدوقی امام‏‎ ‎‏جمعه یزد مشغول تلاوت قرآن بودند، آقای فراهانی مرتب از امام عکس‏‎ ‎‏می گرفت. یکی به او گفت: هر چه می خواهی عکس بگیر، دیگر امام‏‎ ‎‏هیچگونه اعتراضی نمی کنند. دیگر مساله ای نیست.‏


‏   حدود ساعت 1 الی 2 بعد از نیمه شب جسد امام را به حیاط جلو اتاق‏‎ ‎‏شخصی آن حضرت برده و غسل دادند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   در مدتی که حضرت امام در بیمارستان بودند، خودشان اطمینان داشتند که‏‎ ‎‏به سفر اخروی می روند. در بیمارستان که به خدمت ایشان می رسیدیم تا از‏‎ ‎‏اوضاع و احوالشان جویا شویم، می پرسیدم: آقا سلامت هستید؟ ایشان‏‎ ‎‏می فرمودند: «شما سلامت باشید». ‏

‏   آن حضرت به هیچ وجه ابراز درد نمی کردند، اگر لبشان هم حرکتی‏‎ ‎‏می کرد، ذکر خدا را می گفت. راضی بودند به جلب رضایت خدا. قضا و قدر‏‎ ‎‏الهی را توجه داشتند و هیچ شکایتی نمی کردند. چون ایشان سن بالایی داشتند،‏‎ ‎‏هر موقع که به خدمت می رسیدم نصیحت می کردند که: «هر کاری که می توانی‏‎ ‎‏در جوانی انجام بده وقتی مثل من پیر شد، حتی جوراب خود را هم نمی توانی‏‎ ‎‏پا کنی. فکر نکن که زمان عبادت موقع پیری است. تکیه زیادی به عبادت‏‎ ‎‏داشتند می فرمودند: «عبادت را هم در جوانی انجام بده.» امام با این تفکر که‏‎ ‎‏اگر در جوانی گناه کنیم در پیری فرصت جبران آن را داریم، صد در صد‏‎ ‎‏مخالف بودند. ‏

‏ ‏

* * *

‏ ‏

‏   علاقه ای که به نماز داشتند، عاشقانه بود نه از روی عادت. مدتی قبل از‏‎ ‎‏اینکه اذان گفته شود، خود را مهیای نماز می کردند و اینکار را واقعا عاشقانه‏‎ ‎‏انجام می دادند. در این اواخر که برای نماز جماعت خدمت ایشان‏

‏می رسیدیم، خیلی راضی به اینکار نبودند. می فرمودند: «چون من با سختی بلند‏‎ ‎‏می شوم و می نشینم شما ناراحت می شوید، نماز خود را بخوانید». البته دوست‏‎ ‎‏داشتند که با خدای خود خلوت کنند. تا شب آخر هم نمازهای مستحبی ایشان‏‎ ‎‏ترک نشد. من یاد ندارم که حضرت امام نماز اول وقت را به تعویق انداخته‏‎ ‎‏باشند. حتی شنیدم از مادرم که می گفت: اذان مغرب را که گفتند امام مُهر پیدا‏‎ ‎‏نکردند، لذا سریع کاغذی را برداشتند و شروع به نماز کردند. تا این حد توجه‏‎ ‎‏به نماز اول وقت داشتند. ‏