خاطرات حضرت حجه‌ الاسلام والمسلمین حاج سید حسن خمینی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : بصیرت منش، حمید، میرشکاری، اصغر

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1388

زبان اثر : فارسی

خاطرات حضرت حجه‌ الاسلام والمسلمین حاج سید حسن خمینی

‏روز سی و یکم اردیبهشت ماه در خانه ما جلسه دوره ای سران کشور بود.‏‎ ‎‏روز شنبه هم بود که سه شنبه اش آقا را عمل کردند. یک چند وقتی بود آقا‏‎ ‎‏پشت سر هم حالشان بد می شد، یعنی مثلاً هفته ای یکبار، ما هم واقعا‏‎ ‎‏اعصابمان ناراحت بود، به طوری که الآن هم یادآوری آن روزها برای من‏‎ ‎‏ناراحت کننده است. حتی بعد از فوت آقا، یک روز آقا مسیح داشت‏‎ ‎‏می دوید و از طرف حسینیه می رفت بالا (حدود بیست روز از فوت آقا گذشته‏‎ ‎‏بود) یکدفعه گرفتمش، گفتم: اینطور نرو، چون یاد آن روزها می افتم که آدم‏‎ ‎‏تنش می لرزد. به هر حال آقا تقریبا هر یک هفته یکبار حالشان بد می شد و‏‎ ‎‏می خوابیدند. تا اینکه دوباره حالشان خوب می شد. دوباره یک هفته بعد‏‎ ‎‏اینجوری می شدند. یک ماهی بود که چنین وضعیتی داشتیم. به راستی، نه روز‏‎ ‎‏داشتیم و نه شب، هر روز منتظر بودیم که خبری بشود.‏

‏   جلسه هم جلسه سران سه قوه بود که اعضایش، آقای خامنه ای، آقای‏‎ ‎‏هاشمی، بابا(مرحوم حاج سید احمد آقا)، آقای میر حسین موسوی و آقای‏‎ ‎‏اردبیلی، این پنج نفر بودند. این جلسه منظم سران بود، هفته ای یک جلسه، اگر‏‎ ‎‏خبر خاصی در مملکت بود هفته ای دو جلسه، بستگی به موقعیت داشت؛ ولی‏‎ ‎‏حداقل هفته ای یک جلسه را با هم داشتند که غالبا ماهی یکبار به خانه ما‏‎ ‎‏می افتاد. دوره ای بود. وقتی به خانه ما می آمدند عملکرد یک ماهه را به آقا‏‎ ‎‏عرضه می کردند. من از بیرون و از مدرسه می آمدم. وقتی رسیدم که آقا در‏‎ ‎‏حال آمدن بودند. یادم هست که آقا آمدند و رفتند داخل. من هم رفتم داخل‏‎ ‎‏و پشت سر آنها نشستم تا ببینم چه می گویند؟! خوب حس کنجکاوی است،‏

‏همیشه می رفتیم، نه اینکه حالت خاصی باشد. آقا هم آمدند. طبق معمول آقا‏‎ ‎‏رفتند به دیوار تکیه دادند، آقایان هم با احترام و دو زانو مقابل ایشان نشستند.‏‎ ‎‏آقا صحبتهایشان را کردند و بعد که می خواستند بروند، همگی دست آقا را‏‎ ‎‏بوسیدند. آن روز خیلی کمتر از دفعات قبل و حدود 10 دقیقه ای بیشتر‏‎ ‎‏نماندند و رفتند. بعد بابا برگشت داخل و همه را جمع کرد. قبل از آن هم‏‎ ‎‏احتمالاً حرف زده بودند، اما آن موقع من در خانه نبودم. این پنج نفر یک‏‎ ‎‏گوشه دیوار مثلاً در حد دو متر نشستند. بابا می خواست آهسته حرف بزند که‏‎ ‎‏کسی دیگر هم متوجه نشود. گوشه دیوار همه سرها رفت توی هم. یک حالت‏‎ ‎‏خاصی، این پنج نفر به صورت فشرده نشستند و در گوشی صحبت می کردند.‏‎ ‎‏ما نمی فهمیدیم چه می گویند! حدود یک ربع اینطوری بود، ما دیدیم چیزی‏‎ ‎‏نمی گویند، بلند شدیم و رفتیم. گفتیم لابد مساله ای پیش آمده است. اولین بار‏‎ ‎‏نبود، البته من تا حالا به این صورت ندیده بودم، عمل کنند، بلند شدند؛ ولی با‏‎ ‎‏اشاره و یواش با هم صحبت می کردند. مثلاً چهره آقای میرحسین موسوی را‏‎ ‎‏من به یاد دارم که بلند شد در حالی که خیلی برافروخته بود. بقیه چهره ها یادم‏‎ ‎‏نیست. آمدند و رفتند داخل بیمارستان. خوب با زمینه ای که ما از قبل داشتیم،‏‎ ‎‏آرام آرام مطلب دستمان می آمد. من بلند شدم و رفتم دفتر. یک گروه‏‎ ‎‏پزشکی بود که نشسته بودند و این پنج نفر هم رفتند آنجا. صحبتهایی در آنجا‏‎ ‎‏بود که ما از بیرون شنیدیم. ‏

‏   در جلسه پزشکی، آقای دکتر طباطبایی بودند، آقای دکتر عارفی بودند،‏‎ ‎‏ظاهرا آقای دکتر پورمقدس هم بودند، با چند نفر دیگر. آنچه در جلسه‏‎ ‎‏گذشت، من اطلاع ندارم اما در همین زمان پسر آقای هاشمی به من تلفن زد‏‎ ‎‏که: حسن چی شده؟ من دفترچه خاطرات بابایم را داشتم، ورق می زدم، دیدم‏

‏که نوشته: امشب با حاج سید احمد آقا در مورد حال آقا صحبت کردیم.‏

‏   من هم آن لحظه واقعا نمی دانستم جریان چیست؟! گفتم: نمی دانم، آقا‏‎ ‎‏الآن آمدند پیش اینها نشستند و حالشان هم خوب بود. این موضوع برای ما‏‎ ‎‏باز یک حالت سوءظن دیگری بود. کار آرام آرام جلو رفت. تا اینکه من‏‎ ‎‏یکبار با پدرم مطرح کردم و ایشان هم گفت که: بله، بیماری جدی است. در‏‎ ‎‏مورد عمل با مادرم صحبت می کردم و واقعا تصور ما این بود که عمل برای‏‎ ‎‏یک فرد هشتاد و پنج ساله، نود ساله خیلی سنگین است. ما خیلی تند بودیم که‏‎ ‎‏مثلاً نباید جراحی بکنند. اما بالاخره تصمیم پزشکان پخته تر و سنجیده تر بود‏‎ ‎‏و یکی از آقایان دکترها می گفت ما در جلسه پزشکی همه به این نتیجه‏‎ ‎‏رسیدیم که آقا باید عمل بشوند. یعنی هیچ نظر مخالفی نبود غیر از یک نفر و‏‎ ‎‏ایشان هم به این علت مخالف بود که می گفت: اگر این کار صورت گیرد و‏‎ ‎‏نتیجه خوب نباشد، با مردم مشکل خواهیم داشت. یعنی این مساله هم بود.‏‎ ‎‏ایشان می گفت که: چندین دکتر که بودیم، همه بلااستثنا می گفتند، باید‏‎ ‎‏حضرت امام عمل شوند، هیچ راه دیگری هم وجود ندارد. خود ایشان‏‎ ‎‏می گفتند: من موافق این عمل بودم، چون می دیدیم غیر از عمل جراحی هیچ‏‎ ‎‏راه دیگری نیست. اما عملاً می دیدم که دلم نمی آمد. یعنی عواقب کار را که‏‎ ‎‏می دیدم، احتمال اینکه ایشان از زیر عمل بیرون بیایند، خیلی ضعیف بود.‏‎ ‎‏ایشان می گفتند: ما رفتیم خدمت آقا. وارد که شدیم، آقا نشسته بودند.‏‎ ‎‏نمی توانستیم حاشیه برویم. در دو سه کلام گفتیم: آقا خلاصه باید عمل شوید.‏‎ ‎‏برخلاف آن چیزی که ما همه دکترها تصور می کردیم، آقا بلافاصله گفتند:‏‎ ‎‏«بسیار خوب، هیچ مساله ای ندارد» و بلند شدند، از در آمدند بیرون.‏

‏   واقعا حالا آدم وقتی برمی گردد و خاطرات را مرور می کند، متوجه‏

‏می شود که این اواخر در چهره آقا به راحتی دیده می شد که عزم رفتن دارند.‏‎ ‎‏بخصوص بعد از عمل، واقعا چشمهایمان را بسته بودیم. نه من، بلکه همه.‏‎ ‎‏نمی خواستیم این واقعیت که هر انسانی رفتنی است و طبیعتا آقا هم خواهند‏‎ ‎‏رفت را باور کنیم. سریع فکرمان را برمی گرداندیم که ابدا اینطور نیست و‏‎ ‎‏نخواهد شد. حتی آن لحظه های آخر. ‏

‏   مادرم آن لحظه های آخر ساعت سه بعد از ظهر روز سیزدهم خرداد ماه به‏‎ ‎‏من گفتند که: دکترها می گویند: یک درصد دیگر احتمال موفقیت وجود‏‎ ‎‏دارد. من گفتم: نه، این حرفها چیست؟!‏

‏   بعدها که روی این نکته فکر می کردم، می دیدم که ما هیچ نمی خواستیم‏‎ ‎‏این واقعیت را قبول کنیم. البته همه همین طور بودند. اما آقا خودشان واقعا‏‎ ‎‏می خواستند بروند. ‏

‏   ماه رمضان که بعضی اوقات برای نماز صبح نزد ایشان می رفتیم، معمولاً‏‎ ‎‏خیلی گریه می کردند. در نماز شبشان همیشه دستمال کاغذی کنارشان بود. اما‏‎ ‎‏این ماه رمضان آخر، ایشان حوله کنار دستشان می گذاشتند، از بس که در این‏‎ ‎‏ماه رمضان گریه می کردند. مرتب ذکر بود. یعنی یک حالت دیگری داشتند.‏‎ ‎‏مرتب ذکر می گفتند. من خودم ندیدم اما مادرم تعریف می کنند که یک برگ‏‎ ‎‏کاغذ گذاشته بودند جلوشان، تمام اذکاری که در روز باید می گفتند، می نوشتند‏‎ ‎‏که مثلاً یادشان نرود که بعضی ها را در این ماه رمضان نگویند! خیلی عجیب‏‎ ‎‏بود. مخصوصا بعد از عید من یادم هست، عیدی هم که پیش آقا بودیم، آقا را‏‎ ‎‏برخلاف آن وجهه ای که همیشه داشتند، می دیدیم. آقا معمولاً در مجالس و‏‎ ‎‏میهمانیها که می نشستند، می خندیدند و بگو و بخندی داشتند. ‏

‏   وجهه عاطفی آقا هم یک بحث دیگری دارد. واقعا داخل خانواده فرق‏

‏می کردند با آن حالت رسمی و چشمهای نافذ هنگام حضور در حسینیه، گویی‏‎ ‎‏در خانواده شخص دیگری بودند. به یاد دارم که یک روز ایشان در حسینیه،‏‎ ‎‏صحبت تندی کرده بودند. حالا عین مطالب یادم نیست که چه بود؛ اما حمله‏‎ ‎‏شدیدی کرده بودند به آمریکا و شوروی. الحمدللهایشان مصلحت گرا نبودند.‏‎ ‎‏هر چه را حقیقت می دانستند، می گفتند و همین هم بود که امام شدند. به هر‏‎ ‎‏حال یادم هست که آمدند بیرون و شروع کردند قدم زدن. مثلاً در همان لحظه‏‎ ‎‏که قدم می زدند، علی می آمد، روی سرش دست می کشیدند. ما می رفتیم جلو.‏‎ ‎‏عادت داشتند معمولاً به شوخی به صورت ما می زدند. دستشان را می بردند‏‎ ‎‏بالا و ما هم صورتمان را می گرفتیم و آرام می گذاشتند روی صورت ما. اصلاً‏‎ ‎‏فرق می کردند. نمی دانم این درِ حسینیه چه برکتی داشت. ایشان آن طرف که‏‎ ‎‏می رفتند یک وجهه دیگری داشتند، رهبر انقلاب می شدند. اینطرف که‏‎ ‎‏می آمدند یک فرد کاملاً عادی و البته خدایی که خانواده اش را هم به خاطر‏‎ ‎‏خدا دوست دارد. البته آن طرف هم همین بودند اما آنجا یک عامل دیگر هم‏‎ ‎‏اضافه می شد و آن رهبری انقلاب بود و اینطرف یک پدر بزرگی بودند برای‏‎ ‎‏خانواده. هر چه بود، خدا بود؛ حتی اگر به کسی محبت می کردند یا مثلاً‏‎ ‎‏پرخاش می کردند. من خودم اینطور بودم که هر وقت می خواستم ببینم، امروز‏‎ ‎‏که مثلاً فلان مساله پیش آمده، درست برخورد کردم یا نه، مورد رضایت خدا‏‎ ‎‏هست یا خیر و یا نامه اعمالمان چه جوری است؟! می رفتم خدمت آقا، اگر‏‎ ‎‏گرم برخورد می کردند، معلوم بود وضعمان خوب است. اگر سرد برخورد‏‎ ‎‏می کردند، باید می رفتیم استغفار می کردیم، چون مساله حل نشده بود. ‏

‏   یا یکروز دیگر من داشتم با ایشان قدم می زدم، یک بوته گل رُزی در‏‎ ‎‏باغچه بود. نگاه کردند به این غنچه های گل و گفتند: «می دانی مثلاً این غنچه‏

‏چند روزه است یا چند روز دیگر باز می شود؟» شما نگاه کنید یک فرد با آن‏‎ ‎‏همه مشغولیات، روی چه چیزهای ظریفی دقت دارد. ایشان چون هر روز قدم‏‎ ‎‏می زدند و توجه داشتند، می گفتند: «این گل سه روزه که باز شده یا آن گل‏‎ ‎‏دیروز صبح باز شده، آن گل دیشب باز شده.» تمام این ظرایف یادشان بود.‏‎ ‎‏قدم که می زدند، روی این مسائل دقت داشتند و این چیز عجیبی بود. ما با‏‎ ‎‏اینکه هم جوان بودیم و هم باید به این چیزها بیشتر علاقه داشته باشیم، اینطور‏‎ ‎‏نبودیم. مثلاً ایشان می گفتند: «این غنچه امروز باز می شود. یک نکته ای هم‏‎ ‎‏البته به خود من نگفتند ـ به مادرم گفته بودند که ایشان نقل می کردند: یک‏‎ ‎‏روز حضرت امام رو کردند به من ـ یعنی مادرم ـ که: می دانی آن گل (مادرم‏‎ ‎‏می گفتند که یک گل پژمرده ای بوده) من هستم، آن گل حسن است، آن گل‏‎ ‎‏تویی، آن گل احمد است و بعد اشاره کردند به یک غنچه کوچکی که تازه‏‎ ‎‏داشت می شکفت، گفتند: این گل هم علی است. واقعا آدم بعید می داند که‏‎ ‎‏کسی با اینهمه مشغولیات اینگونه ابعاد عاطفی هم در خانواده داشته باشد و‏‎ ‎‏این نمی شود مگر اینکه همه اعمال خدایی باشد. ‏

‏   خلاصه ما آن روز به خانه رفتیم. آخر شب بود، مثلاً یازده شب بود که‏‎ ‎‏خوابیدم. فردایش روز اول خرداد بود که من رفتم مدرسه امتحان داشتم.‏‎ ‎‏وقتی برگشتم آقا را برده بودند بیمارستان. در همان روز از ایشان عکس گرفته‏‎ ‎‏بودند و مقدمات عمل فراهم شده بود.‏

‏   آن روز پدر و مادر و علی رفته بودند نزد امام. امام گفته بودند: بیایید‏‎ ‎‏آخرین ناهار را با هم بخوریم. برای ایشان مساله واضح بود، البته ما‏‎ ‎‏نمی خواستیم قبول کنیم. می گفتیم: نه. امام این حرف را می زنند؛ ولی یقینی‏‎ ‎‏نیست؛ ولو اینکه خانواده ما هم اعتقاد سنگینی به ایشان داشتند. اینطور نبود‏

‏که بگوییم ایشان فقط به عنوان پدر بزرگ باشد. پدر بزرگ بودند اما واقعا‏‎ ‎‏خانواده آقا، هم به عنوان مقلد بودند، هم به عنوان مرید بودند. به هر حال‏‎ ‎‏گفته بودند بیایید آخرین ناهار را با هم بخوریم یا مثلاً علی را دیده بودند، در‏‎ ‎‏حال دویدن است. گفته بودند: علی بیا با هم آخرین قدممان را هم بزنیم. این‏‎ ‎‏کلماتی که ایشان بکار برده بودند، نشان می داد که مساله برای خودشان واضح‏‎ ‎‏است. ما نمی خواستیم باور کنیم.‏

‏   قبل از رفتن آقا به بیمارستان، برای سرکشی به وضع بیمارستان به آنجا‏‎ ‎‏سرزدم و سپس به اتفاق دکتر طباطبایی تا پشت درِ اتاق آقا رفتم. در را باز‏‎ ‎‏کردم و رفتم تو. گفتم: آقا دکترها می گویند که بیایید برویم بیمارستان. ایشان‏‎ ‎‏بلند شدند و شروع کردند به نصیحت. انگار به شخص مادرم قبلاً نصیحت‏‎ ‎‏کرده بودند. ‏

‏   اینجا من باید یک مطلبی را که شایع شده، تکذیب کنم و آن اینکه نقل‏‎ ‎‏کرده اند که امام در لحظات آخر یعنی همان لحظات قبل از عمل همه را جمع‏‎ ‎‏کردند و نصیحت کردند. اینطور نبود من گفتم که: آقا بلند شوید که دکترها‏‎ ‎‏می گویند، بیایید برویم بیمارستان. ایشان هم بلند شدند و در همان حالی که‏‎ ‎‏جلیقه می پوشیدند، یک هفت، هشت تا نصیحت به ما کردند. نصیحتهای‏‎ ‎‏همیشگی که حالا بعدا نقل می کنم. اینها را دوباره تکرار کردند؛ ولی معمولاً‏‎ ‎‏آقا نصیحت که می کردند آن حالت تربیتی را هم در نظر داشتند. با روی باز‏‎ ‎‏بودند و می خندیدند. از راهی می گفتند که حسابی هم اثر می کرد. اما این دفعه‏‎ ‎‏برخلاف دفعات گذشته اصلاً در چهره شان خنده نبود. در این جریان مادرم‏‎ ‎‏چیزی را از آقا نقل می کنند که: من گفتم: آقا شما دیگر چرا ناراحتید و مساله‏‎ ‎‏چیست؟ آقا گفتند که شما نمی دانید تمام نفسهای ما سیئات بود. گفتم: آقا شما‏

‏که دیگر نباید اینطور باشید. شما یک انقلابی کردید که انقلاب خدایی بود.‏‎ ‎‏گفتند: شما نمی دانید وقتی که حضرت سجاد می گوید: تمام حسنات من سیئه‏‎ ‎‏است، آن وقت تکلیف من روشن است.‏

‏   در هر صورت، من آمدم خدمتشان و ایشان راه افتادند، آمدند دمِ در.‏‎ ‎‏گفتند: جلیقه ام را نپوشیدم یا قبایم را نپوشیدم. دم در که ایستاده بودند، آمدند‏‎ ‎‏برگردند داخل، من احساس کردم نگاه آقا به خانه، نگاه خداحافظی است. یا‏‎ ‎‏مثلاً معمولاً کلید اتاقشان دست خودشان بود، آن روز کلید را دادند دست‏‎ ‎‏خانم. گفتند: کلید دست شما باشد. خانم گفتند: نه، پیش خودتان باشد. گفتند:‏‎ ‎‏نه، یک چیزی را می دانم که شما نمی دانید پیش شما باشد. ‏

‏   خانم امام رو کردند به آقا و گفتند که: ما که دعا بلد نیستیم، شما هر چه‏‎ ‎‏می دانید، خودتان بخوانید و به خودتان بدمید. یعنی همان اعتقاد قدیمی که‏‎ ‎‏داشتند. آقا دوباره گفتند: نخیر، من چیزی می دانم که شما نمی دانید. از در اتاق‏‎ ‎‏آمدند بیرون. من بودم و آقای دکتر طباطبایی که بعدا حاج عیسی هم رسید.‏‎ ‎‏آقا متوالیا برمی گشتند، دو سه بار گفتند: خانم شما نیایید، خانم شما نیایید، تا‏‎ ‎‏دمِ پله. ولی خانم آمدند.‏

‏   آقا دوباره سرپله برگشتند به خانم گفتند: «خانم شما برگردید، خانم‏‎ ‎‏خداحافظ». دائم برمی گشتند می گفتند: «خانم خداحافظ، شما بروید.» دوباره‏‎ ‎‏خانم هم ایستاده بودند، باز می گفتند: «خانم شما بروید.» شاید سه چهار بار‏‎ ‎‏گفتند: خانم شما بروید. بعد از پله ها آمدند پایین. علی دوید، جلو آقا. آقا‏‎ ‎‏انگار به علی گفتند که علی شما دکتر شدی و چطوری؟ و ... . دایی (دکتر‏‎ ‎‏طباطبایی) گفتند که: علی خیلی قدر خودت را بدان. آقا به کسی بگویند دکتر،‏‎ ‎‏دیگر دکتریش حتمی است. یعنی دیگر درس هم لازم نیست بخواند! بعد آقا‏

‏گفتند: «نخیر، ایشان نمی خواهد دکتر بشود، می رود که ملا شود.» ایشان‏‎ ‎‏دوباره رو کرد به امام و گفت: پس آقا علم الادیان و علم الابدان چیست؟ آقا‏‎ ‎‏گفتند: «ایشان می رود دنبال علم الادیان.» خلاصه از راه پله آمدند پایین. ما‏‎ ‎‏هم پشت سرشان بودیم. پدرم مقابل در بیمارستان ایستاده بود، دکترها، آقای‏‎ ‎‏دکتر عارفی و ... آمدند جلو، من کنار کشیدم. از پشت سر می آمدم و فقط‏‎ ‎‏نگاه می کردم. یعنی حدود سه چهار پله عقب بودم. این صحنه 30 ثانیه قبل از‏‎ ‎‏فیلمی است که در تلویزیون آقا را از پشت سر نشان می دهد که دارند می روند‏‎ ‎‏داخل بیمارستان.‏

‏   وقتی که اینها جلوی در بیمارستان رسیدند و پدرم ایستاده بود، یک صحنه‏‎ ‎‏بسیار عاطفی بود. همان موقع که امام داشتند، می رفتند، ناگهان دست انداختند‏‎ ‎‏به گردن بابا و او را بوسیدند. بعد سر را انداختند پایین و رفتند داخل‏‎ ‎‏بیمارستان. آن لحظه واقعا یک لحظه خاصی بود. یعنی همه ناگهان بهتشان زد.‏‎ ‎‏چون شنیدیم که می گویند هر چه سن پسر بالاتر می رود، پدر به گونه دیگری‏‎ ‎‏به او می نگرد. در ماجرای حضرت علی اکبر هم حالات امام حسین(ع) را ذکر‏‎ ‎‏می کنند. آنجا من احساس کردم که آقا دیگر می دانسته اند که کار تمام است و‏‎ ‎‏ایشان رفتنی است. آن لحظه عطوفت پدری بر سایر مسائل و حجبی که از‏‎ ‎‏دکترها داشتند غلبه کرد. ‏

‏   بعد ایشان رفتند داخل و بستری شدند. حدود 10 ـ 5 / 10 شب بود که من‏‎ ‎‏آمدم منزل. فردایش قرار بود آقا عمل شوند. نماز شب آقا هم همان شب بود‏‎ ‎‏که ما از دستمان رفت و بعدا فیلمش را دیدیم. واقعا هم حیف بود چون‏‎ ‎‏می خواستیم نماز شب آخر آقا را ببینیم و این نماز یکی از آخرین نماز شبهای‏‎ ‎‏آقا بود. صبح روز عمل یکی از دوستان مرا بیدار کرد و من به بیمارستان رفتم.‏

‏هیچ کسی از آقایان نیامده بود. رفتیم در اتاقی که تلویزیون مدار بسته بود،‏‎ ‎‏دیدم آقا خوابیده اند، البته به هوش بودند. هنوز بیهوش نشده بودند. دکترها‏‎ ‎‏داشتند آنجا کار می کردند. ما هم دائم به داخل می رفتیم و بیرون می آمدیم و‏‎ ‎‏خلاصه همانجا سرگردان بودیم تا اینکه آقایان آمدند. قیافه ها را به خوبی به‏‎ ‎‏یاد دارم. آقای هاشمی از در آمد داخل و رفت نشست. و شروع کرد به زار‏‎ ‎‏زار گریه کردن، بعد آقای اردبیلی آمد. همین که در را باز کرد، روی صورت‏‎ ‎‏آقا مداربسته بود، زد به گریه، یک گریه خیلی بلندی. بعد آقای میرحسین‏‎ ‎‏موسوی آمد، همین طور. آقای خامنه ای آمدند، همین طور. آقای خامنه ای‏‎ ‎‏هم نفر آخر بودند. چون کمی مسیرشان دورتر بود، آخر رسیدند یا یکی‏‎ ‎‏مانده به آخر. همه مدتی می نشستند، می رفتند بیرون و باز برمی گشتند؛ چون‏‎ ‎‏عمل حدود دو ساعت طول کشید. ولی یادم است که آقای هاشمی از اول تا‏‎ ‎‏آخر نشستند و این برای من خیلی تعجب آور بود. 8 تا دوربین بود که‏‎ ‎‏یکی یکی می آوردند روی ضبط. فیلم آقای هاشمی هم هست. ایشان مرتب‏‎ ‎‏نشسته بود. من آمدم بیرون. عمه (فهیمه خانم) مرا دید. گفت: جریان چگونه‏‎ ‎‏است؟ گفتم: می توانید بروید از پشت دیوار بیمارستان یک شیشه دارد،‏‎ ‎‏بنشینید و نگاه کنید. من فکر نمی کردم بتوانند بیایند داخل. گفت: نه، می آییم‏‎ ‎‏تو. سر را انداخت زیر و آمد نشست. همان موجب شد پای خانمها به آنجا باز‏‎ ‎‏شد. یعنی آمد و به دیگران هم گفت: بیایید. خانم امام آمدند، عمه(صدیقه‏‎ ‎‏خانم) هم آمدند، خانم بروجردی هم آمدند. غیر از این سه نفر، کس دیگری‏‎ ‎‏داخل نیامد. همه همان بیرون می ایستادند. ‏

‏   بعد از مدتی خانم امام بلند شدند و رفتند. خانم بروجردی مرتب نشسته‏‎ ‎‏بود. تقریبا همه گریه می کردند، حالت بهت و وحشت بود و ترسی هم که از‏

‏عمل داشتند، راستی راستی بجا بود. یعنی هیچ کس نمی دانست تا ده دقیقه‏‎ ‎‏دیگر یا بیست دقیقه دیگر چه می شود! ما هم اینطرف و آنطرف می رفتیم،‏‎ ‎‏نماز می خواندیم و ... بالاخره حضور دائم داشتیم. در همین حالات بود که‏‎ ‎‏تدریجا عمل تمام شد و آقا را آوردند بیرون. آقای دکتر فاضل مسئول‏‎ ‎‏جراحی و آقای دکتر الیاسی مسئول بیهوشی بود. یکی دو نفر دیگر هم بودند.‏‎ ‎‏تعدادی دکترهای قلب هم در اتاق حاضر بودند تا اگر احیانا یکدفعه لازم بود،‏‎ ‎‏سریع اقدام کنند. ‏

‏   تختی که آقا روی آن بود، چرخدار بود. وقتی امام از اتاق عمل بیرون‏‎ ‎‏آمد، آقایان هم ایستاده بودند. آقایان دفتر یعنی آقایان امام جمارانی، توسلی‏‎ ‎‏و صانعی هم بودند و ما هم ایستاده بودیم. بعد از عمل یادم هست که کسی که‏‎ ‎‏از همه بیشتر خوشحالی می کرد آقای خامنه ای بود. چرا که عمل به ظاهر‏‎ ‎‏موفقیت آمیز بود و همه فکر می کردیم که خطر برطرف شده است. هیجان‏‎ ‎‏وافری بر همه حاکم بود و آقای خامنه ای بیشتر از دیگران. بابام می گفتند که:‏‎ ‎‏ایشان همیشه به آقا می گفت: آقا خدا ما را قبل از شما از این دنیا ببرد.‏

‏   یک حالتی که تا شما در چنین حالتی نباشید، نمی توانید تصور کنید، مگر‏‎ ‎‏اینکه قدرت تصور بالایی داشته باشید. همه گلوها را از شدت خوشحالی بغض‏‎ ‎‏گرفته بود. هیچ کس گریه نمی کرد. آدم یک وقتی از شدت خوشحالی گریه‏‎ ‎‏می کند، یک وقتی آنقدر هیجان بالاست که گریه هم نمی توان کرد. همه در‏‎ ‎‏یک چنین حالتی بودند. همین طور همدیگر را می بوسیدند.‏

‏ ‏

‏ ‏


‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎