اول آبان ماه سال ۵۶ بود که به طرز مشکوکی فرزند ارشد امام خمینی را به شهادت رساندند. این قضیه به فرمایش امام از الطاف خفیه الهی بود.
سال 1327 هجری شمسی بود. یک یا دو سال بعد به محضر درسشان شتافتم و از محضر درسشان بهره مند شدم و در درس فقه و اصول ایشان شرکت کردم و دیگر ارتباط ما مبدل شد به آشنایی و استفاه از محضرشان و بهره گیری از طرز فکرشان.
وقتى که براى زیارت امام رضا یکى از اخلاف و فرزند زادگان مستقیم حضرت محمد (ص) به طرف مشهد حرکت کردیم، در یک اتوبوس با مردم بوسنى بودیم و فرصت داشتیم آوازهاى آنان را که بیشتر به دین تعلق داشت، بشنویم.
همسرم در سال 1989 م. (1368 هـ.ش.) به ایران آمد و به دیدار امام ـ که در آن زمان به شدت بیمار بودند ـ و سپس به زیارت امام رضا(ع) رفت و برای داشتن فرزند دعا کرد
از برنامه های امام قدم زدن و پیاده روی روزانه به مدّت حدود چهل دقیقه تا یک ساعت بود.
حضرت امام در قم هنگام درس گفتن روی زمین می نشستند و درس می گفتند.
یک خانمی در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده است.
ما گاهی برای شکایت و درد دل خدمت امام می رفتیم، اما آقای بهشتی هیچ وقت نزد امام شکوه نمی کرد.
حضرت امام(س) با آن کهولت سن و ضعف حتی در ایامی که ماه مبارک، مصادف با گرمای سوزان در روزهای بلند تابستان بود، مقیّد به انجام نافله مغرب و عشا بودند
شاگردان امام در مسجد سلماسى جا نمى شدند و کسانى که یک مقدار دیر مى آمدند با کمال فشردگى مى نشستند؛ طورى که رعایت حرمت فاصله بین استاد و شاگرد نمى شد و مجبور مى شدند نزدیک حضرت امام قرار بگیرند. همینطور بعضى ها بیرون مى نشستند. پسر مرحوم آیت اللّه بروجردى، آقا محمدحسن تقاضا کرده بودند که آقا درسهایشان را بیاورند مسجد اعظم؛ با تقاضاى ایشان که متولى مسجد اعظم بود حضرت امام درسشان به آنجا منتقل شد.
پس از اینکه سخنرانی امام تمام شد جمعیت بلند شدند و شروع کردند به شعار دادن. بار اول می گفتند «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» آقا هم گوش می کردند به تدریج شعار عوض شد و شعار دادند: «روح منی خمینی، بت شکنی خمینی» تا این شعار شروع شد آقا صدای تلویزیون را با کنترلی که در دست داشتند کم کردند ولی هنوز جمعیت شعار می داد.
با نهایت اشتیاق و علاقه در درس اخلاق و یا عرفان ایشان امام اولین بار شرکت نمودم. آن موقع طلبه اى جوان، ولى مستعد براى اخذ مطالب بودم. مطلبى که امام ـ قدس سره ـ آن روز فرمودند به قدرى براى من جالب بود که هنوز در مغز و دلم بعد از چهل و چند سال تازه است. مطلب این بود: «بیده ملکوت کل شىءٍ» ما خیال مى کنیم چیزى هستیم؛ ولى هیچ نیستیم، هر چه هست از خدا است.
استاد خطاب به آن شخص فرمودند: خیلی خوب حرف های ما را نوشته ای اما یک «إن قلتی» حاشیه ای بر آن ننوشته ای. آن مرد گفت: خوب نتوانستم اشکال پیدا کنم. استاد فرمودند: تا آنجایی که می شد باید یک ان قلتی بزنی اگر اشکال هم نبود تا جایی که بی ادبی نبود حداقل یک فحش می دادی. (به شوخی و مزاح فرمودند).
امام در دو سه روز اولی که از پاریس تشریف آورده بودند فرموده بودند: «من متأثرم که در این چند روز که به ایران آمده ام هنوز به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) موفق نشده ام».
نیمه شب تا سحرگاهان، شیفتگان و عاشقان امام عزیز بعد از تمیز کردن و شستن کف خیابانها، آنها را با بهترین، الوان ترین و زیباترین گلها، گل آرایی و تزیین کردند. ما هم با آمبولانس بزرگی که مجهز به دستگاههای مختلف پزشکی منجمله دستگاه نوار قلبی بود، بعد از طی مسیر خیابانهای زیبا و پرطراوت به فرودگاه مهرآباد رسیدیم. برنامه هر فرد و هر تیم پزشکی مشخص بود و برنامه آمبولانس ما هم این بود که در معیت حضرت امام از فرودگاه تا بهشت زهرا باشیم.
ایشان خود بسیار منظم بودند و مایل بودند دیگران هم منظم باشند. روزىدر مسجد سلماسى خطاب به شاگردان فرمودند: «من به کسى نمى گویم به درس من بیاید؛ ولى اگر مى خواهید بیایید منظم باشید. شما اگر وقت شناس و منظم باشید باید تمامتان جلو در این مسجد به هم برسید چون مسافت منزل تا اینجا را هم باید حساب کنید...».
روز بعد هم خدمت آقا بودم با همان لباس سفید. این بار طوری بالای سر ایشان ایستاده بودم که مرا نبینند. آقای دکتر طباطبایی هم کنار آقا ایستاده بود و داشت سرم دست ایشان را درست می کرد. به ظاهر حال آقا نسبت به روز قبل بهتر شده بود. در همین لحظه نگاه امام به من افتاد و به دنبال آن آقای طباطبایی به شوخی گفت: آقا مسیح هم یواش یواش دارد دکتری یاد می گیرد.
کلیه حقوق برای موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س) محفوظ است.