مجله کودک 30 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 30 صفحه 6

می­رفت. معلوم نبود تا آخر زمستان چه خاکی بر سرش می­ریخت و چه طور طاقت می­آورد، و سال بعد دوباره روز از نو، روزی از نو. باز جیرجیرک یادش می­رفت که زمستانی هم هست. تمام تابستان را ساز می­زد و آواز می­خواند. دوباره زمستان بی­غذا می­ماند و به در خانۀ مورچه می­رفت و می­گفت: «خواهر جان! کمی غذا به من بده!» و باز هم مورچه می­گفت: «نمی­دهم. جیرجیر مستونت بود، فکر زمستونت نبود؟!». ولی... یک سال ماجرا کمی عوض شد. جیرجیرک به در خانه مورچه آمد. در زد. هر چه مورچه منتظر شد، او حرفی نزد. از پشت در فقط این صدا شنیده می شد: «بید بید... بید بید». مورچه مدتی به این صدا گوش داد و بعد با تعجب در را باز کرد و دید که برف دارد گلوله گلوله می­بارد و خاله جیرجیرک پشت در ایستاده و آن قدر سردش شده که فقط بید بید می­لرزد و تنها صدایی که از او در می­آید، همین بید بید و بید بید است. خاله مورچه آمد بگوید: «جیرجیر مستونت بود...» اما دلش نیامد. جیرجیرک را به خانه برد و گفت: «نگران نباش، همین الان برایت کاری می­کنم». جیرجیرک به پشتش اشاره کرد و گفت: «بید بید، بید بید...». مورچه گفت: «می­دانم... می­دانم. از گرسنگی پشتت خم شده، الان برایت یک چای داغ می­آورم.» و یک چای داغ آورد و به گلویش ریخت. جیرجیرک که گلویش سوخته بود، دوباره به پشتش اشاره کرد و گفت: «بید بید... بید بید» و لرزید. مورچه گفت: «عجله نکن جانم! الان چنان

مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 6