
میرفت. معلوم نبود تا آخر زمستان چه خاکی بر سرش میریخت و چه
طور طاقت میآورد، و سال بعد دوباره روز از نو، روزی از نو. باز جیرجیرک یادش
میرفت که زمستانی هم هست. تمام تابستان را ساز میزد و آواز میخواند.
دوباره زمستان بیغذا میماند و به در خانۀ مورچه میرفت و میگفت:
«خواهر جان! کمی غذا به من بده!»
و باز هم مورچه میگفت: «نمیدهم. جیرجیر مستونت بود،
فکر زمستونت نبود؟!».
ولی... یک سال ماجرا کمی عوض شد. جیرجیرک به در خانه
مورچه آمد. در زد. هر چه مورچه منتظر شد، او حرفی نزد. از پشت
در فقط این صدا شنیده می شد: «بید بید... بید بید».
مورچه مدتی به این صدا گوش داد و بعد با تعجب در را
باز کرد و دید که برف دارد گلوله گلوله میبارد و خاله
جیرجیرک پشت در ایستاده و آن قدر سردش شده که
فقط بید بید میلرزد و تنها صدایی که از او در میآید،
همین بید بید و بید بید است.
خاله مورچه آمد بگوید: «جیرجیر مستونت
بود...»
اما دلش نیامد. جیرجیرک را به خانه برد و
گفت: «نگران نباش، همین الان برایت کاری
میکنم».
جیرجیرک به پشتش اشاره کرد و گفت: «بید
بید، بید بید...».
مورچه گفت: «میدانم... میدانم. از گرسنگی
پشتت خم شده، الان برایت یک چای داغ میآورم.»
و یک چای داغ آورد و به گلویش ریخت.
جیرجیرک که گلویش سوخته بود، دوباره به پشتش
اشاره کرد و گفت: «بید بید... بید بید» و لرزید.
مورچه گفت: «عجله نکن جانم! الان چنان
مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 6