مجله کودک 30 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 30 صفحه 10

داستان­های یک قل، دوقل قسمت بیست و دوم طاهره ایبد ریش خودکاری اول که رفتیم توی حمام، مامانی تندی من و محمد حسین را شست، لیف و صابون بهمان زد و سرمان را هم شامپو زد و جیغ ما را درآورد. اصلاً هم نگذاشت آب بازی کنیم. بعد تندی ما را فرستاد بیرون. وقتی آمدیم بیرون، محمد حسین از توی چیزهای بابایی، یک خودکار را پیدا کرد. بعد رفت جلو آینه تا برای خودش ریش بگذارد. من گفتم: «به من هم بده، من هم می­خوام بابا بشم.» محمد حسین گفت: «اِه، خودم پیداش کردم، به تو نمی­دهم، می­خوام خودم تنهایی مرد بشم.» بعد هی تند تند با خودکار، مثل بابایی روی صورتش ریش گذاشت. من باز گفتم: «به من هم بده دیگه». ولی محمد حسین بچه لوسی بود، می­خواست خودش تنهایی مرد بشود. من هم یک دفعه خودکار را از دستش قاپیدم و دویدم و رفتم توی دستشویی در را بستم. محمد حسین می­آمد پشت در توالت و در زد من در را باز نکردم محمد حسین گفت: «اگه در رو باز نکنی به مامانی می­گم.» گفتم: «منم می­گم.» مامانی از توی حمام گفت: «شما دو تا دارید چی کار می­کنید؟» محمد حسین گفت: «هیچی.» قدم به آینه نمی­رسید، کوچولو بودم. برای همین، همین جوری، آینه ندار، برای خودم ریش کشیدم، سبیل هم کشیدم، می­خواستم از محمد حسین بیشترتر ریش داشته باشم. بعد درِ توالت را باز کردم و آمدم بیرون یکدفعه محمد حسین تا من را دید زد زیر خنده، هی خندید. گفتم: «خنده داره مگه؟» محمد حسین باز هم خندید. بعد دلش را گرفت و افتاد روی زمین و باز خندید و هی گفت: «قیافه شو... قیافه ... شو ببین.» من رفتم توی اتاق مامانی اینها تا قیافه­ام را توی آینه آنها ببینم. قیافه­ام آن قدر خنده­دار شده بود. آن قدر خنده­دار شده بود که خودم هم خندیدم. محمد حسین هم آمد و دو تایی خندیدیم. مامانی از توی حمام گفت: «خرابکاری نکنیدها.» ما باز هم خندیدیم. همۀ همۀ صورت من، ریشی شده بود. دماغم، دور چشمهایم، پیشانی­ام همۀ همه­اش. محمد حسین گفت: «برای من هم بکش.» من هم همه صورت محمد حسین را خط خطی کردم. آن وقت رو به آینه ایستادم و هی زبان دراز می­کردیم و شکلک درآوردیم و خندیدیم. بعد مامانی از توی حمام آمد یکدفعه­ای جیغ کشیدو گفت: «وای که از دست شما دیوونه شدم، چی کار کردید؟» من زیاد ترسیدم، محمد حسین هم ترسید. مامانی خیلی عصبانی شد، یکدفعه دوید تا مرا بگیرد و من فرار کردم و پریدم روی تخت، محمدحسین هم آمد، بعد دویدیم توی پذیرایی، مامانی هم دوید دنبالمان. من دویدم توی آشپزخانه، مامانی محمد حسین را گرفت. محمد حسین

مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 10