مجله کودک 30 صفحه 22
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 30 صفحه 22

پسری که نادان بود، ولی... «خلاصۀ قسمت اول» در زمانهای قدیم حاکمی زندگی می­کرد که دختر بسیار زیبایی داشت. او به بیماری­ای مبتلا شده بود که نمی­توانست حرف بزند و یا بخندد. پزشکان و حکیم­های سراسر دنیا نتوانسته بودند او را درمان کنند. حاکم برای کسی که بتواند او را درمان کند، جایزۀ بزرگی تعیین کرده بود. در گوشه­ای از سرزمین حاکم بزرگ، پسری با مادرش زندگی می­کرد. آنها خیلی فقیر بودند، ولی آن پسر هیچ کاری نمی­کرد تا این که بالاخره با سختگیری­های مادرش راضی شد صبح­ها به دنبال کار برود. و حالا ادامه ماجرا. قسمت دوم الاغ روی شانه پسرک مترجم: مریم پورحسینی (پرستو) روز چهارم، سیمون نادان به دنبال کار رفت و خیلی زود به هیزم شکنی رسید و از او تقاضای کار کرد. هیزم شکن که یک دستۀ بزرگ هیزم را به دوش گرفته بود، به او گفت: «من به کسی نیاز دارم که چوبها را برای من ببندد، اگر تو این کار را بکنی، من یک کندۀ درخت به تو خواهم داد. سیمون قبول کرد و مشغول کار شد. او چوبها را برای هیزم شکن بست و در پایان روز، هیزم شکن یک کندۀ درخت به او داد. سیمون خیلی خوشحال شد و با خود گفت: «خوب، بگذار ببینم، مادرم به من چه گفت؟ آهان ! یادم آمد. او گفت که من باید آن را در دستم نگه دارم و بعد به طرف خانه بدوم.» بنابراین او بدون معطلی، کُندۀ درخت را در دستهایش گرفت و سریع به طرف خانه دوید. کُندۀ درخت خیلی سنگین بود و بالاخره آن قدر خسته­اش کرد که مجبور شد آن را کنار جاده بگذارد و دست خالی به خانه برود! وقتی مادر ماجرا را از پسرش شنید، گفت: «پسر نادان! کندۀ درخت را که این طوری حمل نمی­کنند! تو باید آن را با طناب می­بستی و به طرف خانه می­کشیدی. حالا هم دیگر فراموش کن.» سیمون گفت: «بله، فراموش می­کنم.» روز پنجم شد، سیمون باز هم به دنبال کار رفت. خیلی زود قصابی را دید که داشت کارش را انجام می­داد. قصاب گفت: «من به پسری مثل تو نیاز دارم تا زمین مغازه­ام را جارو کند. اگر تو این کار را بکنی، من به تو یک ران گوسفند خواهم داد، و به این ترتیب سیمون تمام روز زمین را جارو کرد. در پایان روز، قصاب به او یک ران گوسفند داد. سیمون از او خداحافظی کرد و رفت. سپس با خودش فکر کرد:

مجلات دوست کودکانمجله کودک 30صفحه 22