دلش میخواست تا سر کوچه بدود و چند تا بسته تاید بخرد و برگردد؛ ولی جرأت چنین کاری را نداشت. آقا حتماً
عصبانی میشد. با شرمندگی سرش را پایین انداخت و راه افتاد.
نانهای برشته و خوشبو توی دستش تاب میخوردند. سوز سرما همراه باد به صورتش میخورد. فکر کرد
«حیف است برکت خدا خشک بشود؛ بهتر است اول اینها را به سفره برسانم.»
از جلوی اتاق امام که رد میشد، ناگهان زانوهایش شل شد و ایستاد. امام
آن طرف، نزدیک پنجره نشسته بود و چیزی مینوشت. زیر نوز مهتابی صورت
و لبهاش به کبودی میزد. حتماً خیلی سردش بود.
سیّد دستش را بالا برد و چند بار آهسته به پنجره کوبید. امام سرش را به
طرف او بگرداند. لبخندی روی صورتش بود. سیّد داخل اتاق شد. سلام کرد
و در را پشت سرش بست. چقدر هوای اتاق سرد بود! فرقی با هوای کوچههای
برفی جماران نداشت. نزدیکتر رفت. این پا و آن پا شد و بالاخره حرف
دلش را زد: «آقا، هوای جماران از جاهای دیگر سردتر است. نمیدانید
چه برفی بیرون نشسته! توی این سرما مریض میشوید. اجازه بدهید
لااقل یک بخاری روشن کنیم.»
امام دستمال را جلوی دهانش گرفت و بعد از چند سرفۀ کوتاه
جواب داد: «نه، اجازه نمیدهم.. نمیشود بخاری روشن کنید. ما
باید مثل همۀ مردم باشیم.»
بعد مهتابی را خاموش کرد؛ مثل اینکه دیگر نمیخواست
بنویسد.
بوی نان تازه در اتاق پیچید. سیّد آنها را روی دست
خواباند و تعارف کرد:
- بفرمایید آقا. تازۀ تازه است. همین الان خریدم.
امام نگاه تحسین آمیزی به نانها انداخت.
- چه نانهای کنجدی برشتهای؟ این نانوا برای همه این طور
خوب پخت میکند؟
سیّد شرمنده - ولی خوشحال- خندید:
نه آقا، اینها سفارشی هستند. وقتی فهمید برای خانۀ شما
میخواهم، مخصوص پخت کرد.
امام صورتش را به طرف پنجره برگرداند. نگاهش خیره شد
به برفها و آسمان خاکستری.
با صدای گرفتهای گفت: «آقا سیّد، اینها را برگردانید. مثل
همۀ مردم و از همان نانهایی که به همه میفروشند، بخرید.»
سیّد مرتضی نانها را برداشت و از اتاق خارج شد و نمیدانست
خوشحال باشد یا ناراحت. همین طور که از پلّه ها پایین میرفت
با خودش زمزمه کرد: «میگوید مثل همه مردم، امّا از سادهترین
مردم این مملکت هم سادهتر زندگی میکند. فقط خدا کند توی
این سرما مریض نشود.»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 11