مجله کودک 73 صفحه 14
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 73 صفحه 14

داستان های یک قل، دو قل قصه پنجاه و چهارم مامانی بزرگ که توی خانه وقتی ناهار خوردیم، محمد حسین رفت که بخوابد. مامانی هم ظرفها را جمع کرد که بشوید. من دنبالش رفتم توی آشپزخانه. رویم نمی­شد چیزی به مامان بگویم. هی نگاهش کردم و بعد گفتم: «مامانی.» مامانی گفت: «بله.» گفتم: «چی شد که شما و بابایی با هم ازدواج کردید؟» مامانی خندید و گفت: «برای چی می­پرسی؟» گفتم: «حالا بگو. عاشق بودید که عروسی کردید؟» مامانی باز خندید و گفت: «اینا رو کی انداخته تو کله­ات.» گفتم: «بگو.» مامانی گفت: «خب آره، که چی؟» رویم نمی­شد بگویم. خیلی سخت بود؛ مامانی هی پرسیّد. آخرش گفتم: «من .... منم ... منم عاشق شدم.» کلی خجالت کشیدم تا گفتم. یکدفعه­ای مامانی گفت: «اِه! چی؟» گفتم: «عاشق شدم، می­خوام عروسی کنم» مامانی نشست رو به روی من وگفت: «این حرفها چیه می­زنی محمد مهدی؟» یک کمی ترسیّدم، گفتم: «خب ... چه عیبی داره؟» مامانی انگار تعجب کرده بود، من فهمیدم. آن وقت دیگر دلم نمی­خواست حرف برنم. مامانی گفت: «عاشق کی شدی؟» گفتم : «اصلا هیچی». بعد که خواستم بروم، مامانی دستم را گرفت و گفت: «خودت بگو، وگرنه از محمد حسین می­پرسم.» گفتم: «اون که نمی­دونه.... اصلا نمی­خوام بگم... دعوام می­کنی.» مامانی دست کشید روی سرم و گفت: «دعوات نمی­کنم، بگو.» گفتم: «من می­خوام.... می خوام با شکلات عروسی کنم، من عاشق شکلاتم.» مامانی بلند بلند خندید. آن قدر خندید که دلش درد گرفت و گریه­اش درآمد. بعد هم دیگر دعوایم نکرد. وقتی که خنده­اش تمامِ تمام شد، گفت: «ببین عزیزم، وقتی تو می­گی عاشق شکلاتی، یعنی که توی خوراکی­ها شکلات رو خیلی دوست داری، معنی این عاشق شدن، با اون که می­گن دوتا آدم عاشق شدن و عروسی کردن، فرق می­کنه. آدم که نمی­تونه با شکلات، پفک یا آدامس عروسی کنه. باید دوتاشون مثل هم باشن.» من گفتم: «یعنی یک شکلات می­تونه با یک شکلات دیگه عروسی کنه؟» مامانی باز دوباره خندید. من عصبانی شدم وگفتم: «چرا همه­اش می­خندی، اِه!» مامانی باز داشت می­خندید، ولی گفت: «باشه، نمی­خندم.» بعد گفت: «ببین فقط آدمها و موجودات جاندار، یعنی اونایی که نفس می­کشن، حرکت می­کنن، بچه­دار می­شن، عروسی می­کنن و بین اونا هم آدمها هستن که عاشق می­شن. یعنی به هم علاقه پیدا می­کنن و همدیگرو دوست دارن.» وقتی مامانی این حرفها را زد من رفتم توی اتاق و فکرکردم حالا که نمی­شود عاشق شکلات شد، باید یک نفر دیگر پیدا کنم و عاشق او بشوم و با او عروسی کنم. بعد دراز کشیدم و باز فکر کردم، کلی زیادِ زیاد. فکر کردم عاشق بابایی یا مامانی بشوم، اما نمی­شد، چون آنها قبلاً عاشق هم شده بودند. به محمد حسین نگاه کردم، خواب بود، دهنش هم باز بود. فکر کردم که بهتر است عاشق محمد حسین بشوم؛ ولی اصلاً اصلاً از فکرم

مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 14