مجله کودک 73 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 73 صفحه 15

شکلات نبود طاهر ایبد (قسمت دوم) خوشم نیامد، محمد حسین بعضی وقتها بچۀ بدی می­شد، مرا هم اذیت می­کرد. فقط وقتی خواب بود، می­شد عاشقش شد. تو بیداری اصلاً به درد نمی­خورد. یکدفعه­ای یک فکر خوبِ دیگر پیدا کردم. دویدم پیش مامانی و گفتم: «من می­خوام به مامانی بزرگ تلفن بزنم.» اولش مامانی هی گفت: «نمی­شه، شاید خوابیده باشه. چی کارش داری؟» ولی من این قدر لجبازی کردم که دیگر مامانی قبول کرد. خودم بلد بودم شمارۀ مامانی بزرگ را بگیرم. شماره گرفتم. مامانی بزرگ گوشی را برداشت. گفتم: «سلام.» مامانی بزرگ گفت: «سلام به روی ماهت، نوۀ گلم، الهی قربونت برم محمد حسین.» گفتم: «من محمد مهدی­ام.» مامانی بزرگ گفت: «فدای تو بشم، حالت خوبه؟» گفتم: «آره ... مامانی بزرگ!» گفت: «چی می­گی عزیزم.» گفتم: «من شمارو خیلی دوست دارم.» مامانی بزرگ گفت: «منم تورو خیلی دوست دارم.» دلم نمی­خواست جلوی مامانی حرف بزنم؛ ولی مامانی ایستاده بود وگوش می­داد. بالاخره گفتم: «مامانی بزرگ من عاشق شما هستم.» مامانی بزرگ زد زیر خنده و گفت: «منم عاشق توام، گل پسر. مامان بزرگ قربونت بره.» من کلی خوشحال شدم و تندی گفتم: «مامانی بزرگ، حالا که ما عاشق شدیم، بیا با هم عروسی کنیم.» بکدفعه­ای مامانی زد پشت دستش، مامانی بزرگ هم گفت: «چی؟» من که حرف بدی نزده بودم . مامانی گفت: «چی داری می­گی؟» بعد گوشی را از من گرفت. مامانی بزرگ خودش هم گفته بود که عاشق من است، تازه مامانی بزرگ شکلات هم نبود که نتواند عروسی کند و بیاید پیش ما زندگی کند. مامانی گوشی را گرفته بود و با مامانی بزرگ حرف می­زد و میخندید. ولشان کردم و رفتم توی اتاق، می­خواستم تنهایی فکر کنم. روی تخت دراز کشیدم، خوابم که گرفت، تصمیم گرفتم که وقتی از خواب بیدار شدم، عاشق بشوم، اما بعد که فکر کردم وقتی نشود با شکلات و مامانی بزرگ که عاشقشان هستم، عروسی کنم، بهتر است صبر کنم تا اندازۀ بابایی شوم.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 15