
یک دقیقه را هم از دست بدهند. در طول راه با تحسین بسیار به طبیعت اطراف،
درختان تنومند، گلهای زیبا و حیوانات کوچک و دوست داشتنی نگاه میکردند.
بالاخره به بازار دهکده رسیّدند و بافتههایشان را روی میزی پهن کردند
همه مردم تا جلوی بساط آنها میرسیّدند، میایستادند و با تعجب میگفتند:
- خدای من! اینها چقدر زیبا هستند!
مردم تمام چیزهایی که آنها با خود آورده بودند را خریدند و به علاوه با
هم دوست شدند!
مردمی که برای خرید جلوی میز آنها میایستادند تا پیرزن مهربان شروع
به صحبت میکرد، متوجه میشدند که او انسان دانا و با شخصیتی است،
برای همین او از او میخواستند تا آنها را برای حل مشکلاتشان راهنمایی
کند.
اوایل، پیرزن دوست داشتنی از اینکه میدید همه از او راهنمایی
میخواهند، کمی خجالت زده میشد، اما کم کم متوجه قدرت و ارزش
عظیم کلمات شد و نیز فهمید که خیلی از اوقات حتی یک کلمه میتواند
در پیروزی مردم بر درد و رنجهایشان بسیار مؤثر باشد. کلمههایی
سرشار از مهر و دوستی، مثل: دوست عزیزم، بفرمایید، میتوانی به
من اطمینان کنی، خودت را بشناس و باور کن و...!
آن روز، او همچنین متوجه شد که باید چیزهایی را که با قلبمان
احساس میکنیم و به آنها ایمان داریم، با دیگران در میان بگذاریم تا
شاید بتوانند از آنها برای داشتن زندگی بهتر بهره ببرند.
بالاخره پیرزن مهربان و عنکبوت کوچک به کلبه کوچکشان
در بالای کوه برگشتند و مثل همیشه مشغول بافتن توریهای زیبا
و گلدوزی بر روی آنها شدند.
آنها بیشتر از پیش کار میکردند و وقتی شب از راه میرسیّد،
عنکبوت برای خوابیدن به گوشۀ کوچک خودش میرفت. پیرزن
هم بدرقهاش میکرد و به او میگفت:
از تو به خاطر اینکه دوست خوبی برای من هستی، متشکرم!
یک دوست خوب بیشتر از هر ثروت و جواهری در دنیا ارزش دارد! او
با خندۀ تو میخندد و با گریۀ تو میگرید و همیشه به فکر توست!
پیرزن مهربان در حالیکه به اینها فکر میکرد، کم کم به خواب
میرفت و چشمان خستهاش بسته میشدند و آسودگی و آرامش در
چهره مهربانش میدرخشید.
ماه هم مثل همیشه با آنها بود و کلبه کوچکشان را روشن میکرد و
دیگر هرگز تنها نبودند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 73صفحه 25