مجله کودک 77 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 77 صفحه 10

قصۀ دوست داستان­های یک قل، دو قل کچل­های کت و شلواری قصّۀ پنجاه و هفتم طاهره ایبد من و محمد حسین و بابایی و مامانی رفتیم خانۀ عمه خانم برای عید دیدنی. ما حالا دیگر با عمه خانم دوست شده بودیم؛چون عمه خانم دیگر ما را قنداق نمی­کرد. وقتی ما رفتیم خانۀ عمه خانم،خانه­شان شلوغِ شلوغ بود، یک عالمه مهمان آنجا بود. سه تا بچه هم بود. من و محمد حسین خجالت می­کشیدیم برویم توی اتاق. آخر هردوتایمان کچل بودیم. خیلی بد است که آدم توی عید، کچل باشد. ما پشت سر مامانی و بابایی قایم شدیم که بچه­ها ما را نبینند. یکدفعه یکی از آن بچه­های فضول بی­ادب تا ما را دید، گفت: «اینارو، کچل­های کت و شلواری! چقدر مثل هم­اند.» من خیلی خجالت کشیدم. محمد حسین هم عصبانی شد و دوید و رفت که آن پسر؟ لوس را بزند؛ اما بابایی دستش را گرفت و گفت: «اِه، آبروریزی نکن.» محمد حسین گفت: «اون داره آبروریزی می­کنه، باید حسابش رو برسم.» مامانی گفت: «اون وقت به عمه خانم می­گم که بهت عیدی نده.» بعد دیگر محمد حسین نخواست دعوا کند و ما با مامانی و بابایی رفتیم یک گوشه نشستیم. یعنی اول عمه خانم را بوس کردیم و عید مبارکی گفتیم و بعد نشستیم. عمه خانم هم ما را بوس کرد. همه می­خواستند ما را بوس کنند، من اصلاً دلم نمی­خواست کسی بوسم کند،بعضی­ها هم که بوسشان آبدار بود، بدترتر بود. من و محمد حسین پیش مامانی و بابایی نشستیم، آن بچه­ها هم آمدند و نشستند بغل دست ما. عمه خانم شیرینی و آجیل آورد. من خواستم چند بار آجیل بریزم، ولی مامانی نگذاشت و با انگشتش زد توی پهلویم که یعنی برندارم. ولی محمد حسین که بغل دست مامانی نبود،چند بار آجیل ریخت. از یک جاهایی هم آجیل برمی­داشت که بیشترتر پسته و بادام و فندق داشت. آن بچه­ها هم که بی­ادب بودند، مثل محمد حسین زیاد آجیل برداشتند و مامانی از پشت سر من، یواش به محمد حسین گفت: «کار خیلی بدی کردی، آبروی منو بردی، بگذار از اینجا بریم، بهت می­گم.» محمد حسین شانه­اش را انداخت بالا و مشت مشت آجیل­ها را ریخت توی جیبش. من هم زیاد آجیل می­خواستم. نمی­شد که همۀ بچه­ها زیاد داشته باشند، فقط من نداشته باشم. به محمد حسین گفتم: «یک خرده آجیل بده به من.» محمد حسین گفت: «اِه زرنگی؟ می­خواستی خودت برداری.» گفتم: «بده دیگه، تو زیاد داری.» محمد حسین از توی بشقاب آن پسره که بی­ادب بود، پسته برداشت و پوستش را که شور بود، لیسید و بعد خود پسته ر ا خورد و گفت: «زیاد دارم که زیاد دارم،تازه مامانی بعد می­خواد منو دعوا کنه. مامانی با من دعوا کنه، ولی آجیل­ها رو تو بخوری،یک دونه هم نمی­دم.» آن وقت که باز آن پسره حواسش نبود،از توی بشقابش بیشترتر آجیل برداشت و تخمه­ها را با پوست جوید و پسته و بادام­هایش را ریخت توی جیبش. من نمی­خواستم آجیلم زود تمام شود، آنها را ریختم توی جیبم و کم کم می­خوردم. یک دانه تخمه برداشتم، خواستم آن را بشکنم و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 10