مجله کودک 77 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 77 صفحه 25

نا امید می­شد، ناگهان با دستش چیزی را در کف استخر لمس کرد و با شادی بسیار فریاد زد: -فابین! فابین... اینجا یه چیزی هست! موش کوچولو گفت: -زود باش اون رو بیرون بیار تا ببینیم چیه؟ کامیلا دستش را بیرون آورد... آنها بالاخره کلید را پیدا کرده بودند! کامیلا و فابین در حالیکه از شادی سر از پا نمی­شناختند، به هوا می­پریدند و فریاد می­زدند: -زنده­باد! زنده باد! ما بالاخره کلید رو پیدا کردیم و حالا کارخونه می­تونه بستنی­های جشن فردا رو درست کنه... و برای آنکه هر چه زودتر این خبر خوش را به رئیس کارخانه برسانند، شروع به دویدن کردند. - آقای رئیس، بفرمائید! این هم کلید... -شما چه جوری اونو پیدا کردید؟ همه کارگرها سرتاسر کارخونه را گشتند، ولی نتونستند اونو پیداش کنند! - زیاد هم سخت نبود! فقط باید توی مایع بستنی شنا می­کردم! - آه! خدای من! تو درست مثل یه بستنی مخلوط شدی! - نگران نباشید! چون مادرم می­دونه من چقدر بستنی دوست دارم، از اینکه سر و صورتم کمی نوچ شده، تعجب نمی­کنه! و هر سه با خوشحالی فراوان از اینکه سرانجام مشکل حل شده بود، خندیدند. بعدآقای رئیس کلید را به سرکارگر کارخانه داد و از او خواست سریع­تر کار را شروع کنند تا بستنی­ها به موقع برای جشن مدرسه در روز بعد آماده شوند. فابین بیچاره که احساس می­کرد همه تقصیرها به گردن اوست، بی­سر و صدا از آنها جدا شد. اما کامیلا پیش از اینکه همراه همکلاسی­هایش سوار اتوبوس شود تا به خانه­هایشان بازگردند، برای خداحافظی از فابین به اتاق رئیس رفت. فابین وسایلش را جمع کرده بود تا برای همیشه از آنجا برود. کامیلا با تعجب از او پرسید: - فابین، داری چی کار می­کنی؟ - باید از اینجا برم کامیلا، من اینجا یه خرابکاری حسابی ببار آوردم و مطمئنم کسی اینجا از من خوشش نمی­آد! اما آقای رئیس که به دنبال کامیلا آمده بود،گفت: - نه فابین، تو اشتباه می­کنی! ما همگی تو رو در اینجا دوست داریم. اگر به مشکلی که امروز در اینجا پیش اومد خوب فکر کنیم، درس می­گیریم که چطور با کمک هم می­تونیم مشکلات را حل کنیم، مثل کاری که تو و فابین انجام دادید! فابین از شنیدن حرف­های آقای رئیس خوشحال شد و کامیلا هم از او دعوت کرد یک روز به خانه آنها برود تا اورا به خانواده­اش معرفی کند. آقای رئیس هم به کامیلا گفت که هر وقت هوس خوردن بستنی کرد، می­تواند به کارخانه بیاید و هر چقدر خواست بستنی بخورد... در همین موقع کامیلا ناگهان از خواب پرید. از روی همان مبل راحتی ساعت را دید که شش بعد از ظهر را نشان می­داد.از مادرش پرسید: - مامان، توی یخچال بستنی داریم؟!... کنار پاتیل­های مایع بستنی، اون ظرف­های بزرگ که مثل استخر هستند، رد نشدی؟ - چراکامیلا! اتفاقاً من از نزدیک اونها گذشتم. اما ماکه نمی­تونیم توی اونها رو بگردیم، من یکی که شنا بلد نیستم! -نترس، لازم نیست شنا کنی. من می­تونم توی اونها برم! فکر نکنم ارتفاع مایع داخل اونها بالاتر اززانوی من باشه! اما من به یک عینک مخصوص غواصی احتیاج دارم. -کارگرهایی که با دستگاهها کار می­کنند عینک­هایی به چشماشون می­زنندکه من فکر می­کنم به دردت بخورند. همین­الان یکی از اونها رو برات می­آرم! فابین این را گفت و رفت و در یک چشم بر هم زدن با یک عینک حفاظتی برگشت! کامیلا عینک را به چشم زد، کفش­هایش را در آورد و در حالیکه به اولین استخر که پر از مایع بستنی وانیلی بود، پا می­گذاشت، رو به فابین گفت: -آرزو کن که موفق بشیم! بعد خم شد و سرش را درمایع غلیظ و شیرینی که طعم وانیل داشت،فرو برد و کف پاتیل را وارسی کرد، اما اثری از کلید نبود. وقتی کامیلا سرش را بیرون آورد قیافه­اش دیدنی بود! تمام صورت او با لایه­ای از مایع بستنی وانیلی پوشیده شده بود. دختر کوچولو همانطور که دور لب­هایش را مزه مزه می­کرد به فابین گفت: -اینجا که نبود! این را گفت و بعد وارد استخر بستنی موزی شد. اما کلید آنجا هم نبود. به همین ترتیب کامیلا یکی یکی تمام استخرها را گشت، ولی کلید را پیدا نکرد. پس خسته و نا امید در گوشه­ای نشست در همین لحظه ناگهان فابین فریاد زد که: -اما هنوز یه استخر دیگه باقی مونده که اون­رو نگشتی! منظورم استخر کارامل بستنی نزدیک در ورودی سالن است! کامیلا جستی زد و همراه فابین به طرف آخرین استخر دوید. با دقت زیاد داخل آن را گشت و درست وقتی که دیگر داشت کاملاً

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 25