مجله کودک 77 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 77 صفحه 24

قصه دوست جشن بستنی نوشته: بئاتریس لوپس پوئرتاس ترجمه: رامین مولایی بچه­ها جدا شد و رفت تا اتاق رئیسکارخانه راپیداکند. کامیلا تا به اتاق او رسید فوراً وارد شد و دنبال فابین کوچولو گشت. او خیلی آهسته پرسید: - فابین، تو اونجایی؟ و بعد صدای نازک و لرزانی جواب داد: -بله، من اینجام پشت پرده! -سلام،من کامیلا هستم و اومدم بهت کمک کنم تا اون کلید رو پیدا کنیم. -من از تو ممنونم، ولی من همه­جا رو گشتم اما اونو پیدا نکردم، انگار رفته جایی قایم شده! کامیلا در حالی که کمی عصبانی شده بود، گفت: - چی می­گی؟! کلیدها که پا ندارند تا هرجا که بخوان برن! باید امیدوار باشی و به من کمک کنی تا اون کلید رو پیدا کنیم، هرجور شده فردا باید جشن مدرسه من برگزار بشه! کامیلا و موش کوچولو از اتاق رئیس بیرون آمدند و سرگرم جستجو شدند. فابین همه جاهایی را که فکر می­کرد در آنجا با کلید بازیی کرده بود، به کامیلا گفت و بعد یکی یکی شروع به گشتن آن محل­ها کردند. اول از همه به سالن میوه­ها رفتند،آنجا که دستگاههای شستشو، پوست کنی و خرد کردن میوه­ها و افزودن­شان به مایع بستنی قرار داشتند،ولی چیزی پیدا نکردند. بعد از آنجا به سالن آماده­سازی مایع بستنی سرزدند، جایی که شیر را با شکر مخلوط می­کردند و به آن تکه­های شکلات، بادام، فندق یا پسته اضافه می­کردند. هنگامی که معلوم شد، کلید گمشده آنجا هم نیست، فابین زد زیر گریه! او مدام می­گفت: - دیدی چی شد! همه­اش تقصیر منه، اگه من با کلید بازی نمی­کردم اینجور نمی­شد! کامیلا که دید فابین خیلی ناراحت است، سعی کرد او را آرام کند: - دوست کوچولوی من ناراحت نباش! من هم بارها کارهایی کرده­ام که مامانم به خاطر اونها منو دعوا کرده، ولی بالاخره همه چیز روبراه شد! - اما این­موضوع فرق می­کنه، چون اگه تا ساعت چهار اون کلید پیدا نشه، کارگرها نمی­تونن بستنی­های مخصوص جشن فردای مدرسه رو آماده کنن! فابین حق داشت،چون ساعت سه بود و آنها وقت کمی داشتند، کامیلا هم کم­کم داشت ناامید می­شد که ناگهان فکری به سرش زد: - فابین، خوب فکر کن! تو امروز وقتی مشغول بازی بودی، از روزهای یکشنبه. روز تعطیل آخر هفته. اغلب خیلی کسل کننده­اند! مخصوصاً وقتی هوا بارانی باشد و پرنده­ای هم در خیابان پرنزند. کامیلا کوچولو، دختری بسیار زیبا با موهای بلند و بلوطی رنگ که همیشه آنها را در دو رشته پشت سرش می­بافت، تصمیم گرفت برای اینکه سر خودش را گرم کند، پای تلویزیون بنشیند و کارتون تام وجری را تماشا کند. اماچون­آن­روز هم مثل روزهای دیگر هفته صبح زوداز خواب بیدار شده بود،بعد از چند لحظه روی مبل راحتی جلوی تلویزیون خوابش برد... و خواب دید که: جلوی در کارخانه بستنی­سازی شهرشان است، او به همراه همکلاسی­هایش به کارخانه آمده بود، چون فردا روز پایان سال تحصیلی بودوآنها خودشان را برای «جشن بستنی» آماده­می­کردند. جشن فوق­العاده­ای بود: بستنی­هایی با شکل­ها و مزه­های مختلف برای همه بچه­ها، پدرو مادرها و معلم­ها. اتوبوس مقابل درکارخانه ایستاد و بچه­ها به ترتیب از آن پیاده شدند و به دنیای حیرت­انگیز بستنی­ها قدم گذاشتند. بستنی­های توت فرنگی، وانیلی، شکلاتی، زعفرانی، گردویی، پسته­ایو ...اوووم! چه بستنی­های خوشمزه­ای! رئیس کارخانه بچه­ها را در بازدید از کارخانه همراهی می­کرد و به آنها دستگاههایی که بستنی را درست می­کردند، نان بستنی می­ساختند، بستنی­هارا به شکل­های­گوناگون در می­آوردند و خلاصه تمام قسمت­های کارخانه را نشان می­داد،که ناگهان صدای آژیر به گوش رسید! آقای رئیس از نگهبانی که به سویش می­آمد، پرسید: -چه اتفاقی افتاده؟ -موش ناقلا«فابین» کلیدی را که همه ماشین­های کارخانه با آن به کار می­افتد، از اتاق شما برداشته بود وبا آن بازی می­کرد، اما حالا آن را گم کرده و نمی­تواند پیدایش کند! آقای رئیس زیر لب گفت: - خدای من! چه بدبختی بزرگی! اگر دستگاهها کار نکنند، نمی­توانیم بستنی­های جشن مدرسه را آماده کنیم. کامیلا با شنیدن این جمله احساس کرد که باید هرچه سریعتر کاری بکند، چون حتی فکر اینکه نتواند جشن­شان را برپا کنند هم وحشتناک بود! مخصوصاً برای اوکه عاشق بستنی وانیلی یا روکش شکلاتی بود و از مدت­ها پیش دلش را برای رسیدن روز جشن صابون زده بود. کامیلا در حالی که به دنبال را ه حلی می­گشت، با خودش فکر کرد: -ای کاش خواهرم «آگوستینا» اینجا بود، اون خیلی خوب می­دونست که باید چکار بکنه، اگریک سگ هم داشتیم که کمکمون کنه، عالی می­شد... اما خوب، حالا خودم تنهایی باید اون کلید رو پیدا کنم! و بعد با احتیاط کامل، جوری که هیچ کس متوجه نشود، از گروه

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 24