مجله کودک 77 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 77 صفحه 11

پوستش را بکنم که خرد شد، من هم با پوست همه­اش را خوردم. محمد حسین گفت: «اگه آجیل می­خوای پاشو برو از توی کاسه بردار.» گفتم: «مامانی دعوام می­کنه.» محمد حسین گفت: «ترسو، مامانی که حواسش نیست، داره حرف می­زنه. اگه نمی­خوای، نرو؛ ولی تو خونه، هی نیای بگی محمد حسین یک دونه پسته بده،یک دونه تخمه بده، من هیچی بهت نمی­دم.» بعد دوباره از توی بشقاب آن پسره آجیل برداشت. این دفعه پسره، او را دید، با یک قیافه­ای که انگار خیلی زیاد عصبانی بود،به محمد حسین نگاه کرد و نگاه کرد. محمد حسین صورتش را این وری کرد، یعنی به من نگاه کرد، نمی­خواست به پسره نگاه کند. پسره باز به محمد حسین نگاه کرد،به جای محمد حسین من داشتم می­ترسیدم. برای همین از آنجا بلند شدم. آن وقت پسره یکدفعه­ای محمد حسین را هل داد و گفت: «اوهوی تو چرا داری آجیل­های منو می­خوری؟ می­بینم هی داره کم می­شه.» محمد حسین گفت: «من که آجیل تو رو نخوردم؛ مال خودم بود.» پسره گفت: «مگه تو از تو این بشقاب ور نداشتی،کچل.» محمد حسین هلش داد و گفت: «کچل خودتی. اصلاً دلم خواست که آجیل­هات­رو بخورم، به تو هم ربطی نداره، اصلاً آجیل­ها مال تو نیست که مال عمه خانم خودمونه، مگه نه محمد مهدی؟» من سرم را تکان دادم. یکی از آن پسرها که دختر بود و موهایش هم بلند بود و خیلی هم زبان دراز بود؛ گفت: «اِه، عمه خانم شما که نیست، مامان بزرگ ماست.»

مجلات دوست کودکانمجله کودک 77صفحه 11